·         بسیاری از نتظیمها را می توان بدون بکارگیری روشهای سعی و خطا انجام داد .
·         باید سعی شود که تنها عملیات تنظیم اصلی و مورد نیاز که غیر قابل حذف می باشد باقی بماند .
·         هدف و منظور از تنظیم :
1.      جا اندازی ، 2.   مرکز به مرکز ، 3. اندازه گیری ، 4. تنظیم زمان ،   5. ایجاد تعادل . 
شرایطی که عملیات تنظیم مورد نیاز خواهد بود :
1.      تجمع اشتباهات و خطاها
2.      عدم وجود صلبیت و استحکام
3.      عدم وجود روشهای اندازه گیری
4.      عدم وجود استانداردها
5.      تنظیمهای غیر قابل اجتناب
6.      روشهای نامناسب انجام کار
·         در مواقعی که ...

ادامه مطلب
نوشته شده در دو شنبه 18 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 14:47 توسط امین حیدری| |
گريه نكن دخترم

جهان پر شده از نمره هاي بيست
و هيچ كس نمره ی مهرباني دست هاي تو را
وقتي به گربه هاي گرسنه غذا مي دهي
در كارنامه ات نخواهد نوشت
دانش آموزان زرنگ تر
بمب هاي بزرگ تري خواهند ساخت
اگر قلب هاي كوچك تري داشته باشند

دامن چيندارت را بپوش و بچرخ
جهان به ساز تو مي رقصد...

 

نوشته شده در یک شنبه 17 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 21:57 توسط امین حیدری| |

مهم نیست چه سنی داری هنگام سلام کردن مادرت را در آغوش بگیر.

هیچوقت به کسی که غم سنگینی دارد نگو " می دانم چه حالی داری " چون در واقع نمی داني.

یادت باشد گاهی اوقات بدست نیاوردن آنچه می خواهی نوعی شانس و اقبال است.

وقتی از تو سوالی را پرسیدند که نمی خواستی جوابش را بدهی، لبخند بزن و بگو:  "برای چه می خواهید بدانید؟"

 راحتی و خوشبختی را با هم اشتباه نکن.

 شغلی را انتخاب کن که روحت را هم به اندازه حساب بانکی ات غنی سازد. "   

 هر وقت فرصت کردی دست فرزندانت را در دست بگیر. به زودی زمانی خواهد رسید که او اجازه این کار را به تو نخواهد داد.

 چتری با رنگ روشن بخر. پیدا کردنش در میان چتر های مشکی آسان است و به روزهای غمگین بارانی شادی و نشاط می بخشد.  

 وقتی در راه مسافرت، هنگام ناهار به شهری می رسی رستورانی را که در میدان شهر است انتخاب کن.


ادامه مطلب
نوشته شده در یک شنبه 17 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 1:13 توسط امین حیدری| |

خدایا ، ذره ای ، تنها به قدر قطره ای

آن حال دریائی شدن را ، قسمتم فرما


به گلبرگ گل مینا قسم ، راز رضا بودن نشانم ده

بهای مردمان ، آری بهشت پاک خود را ، یادمان آور

خداوندا  ، نمی دانم  چه تقدیری مرا فرموده ای ، لیکن

به  آواز چکاوک های زیبایت قسم

راه سعادت ، پیش پایم نه*

نوشته شده در شنبه 16 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 22:14 توسط امین حیدری| |

« مرا کسی نساخت،

                            خدا ساخت،

 نه آنچنان که کسی می خواست که من کسی نداشتم.

                                                                کسم خدا بود، کس بی کسان.

 در باغ بی برگی زادم و در ثروت فقر غنی گشتم و از چشمه ایمان سیراب شدم و

 در هوای دوست داشتن دم زدم و در آرزوی آزادی سر برداشتم و

در بالای غرور قد کشیدم و از دانش طعامم دادند و از شعر شرابم نوشاندند و از مهر نوازشم کردند

 تا : حقیقت دینم شد و راه رفتنم و

                             خیر حیاتم شد و کار ماندنم و زیبایی عشقم شد و

                                                                                            بهانه زیستنم! »
 

نوشته شده در شنبه 16 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 1:14 توسط امین حیدری| |


1ـ تحليل پروژه

1-1-مروري براهداف و شرايط اجرايي پروژه
2-1- تفكيك پروژه و تهيه فهرست فعاليت ها
3-1- بررسي روابط بين فعاليتها و تهيه فهرست آن
4-1- ترسيم شبكه پروژه

2ـ برآورد مدت، هزينه و منابع اجرايي
1-2- برآورد حجم عمليات و منابع مورد نياز فعاليت ها
2-2- برآورد مدت و اجراي فعاليت ها
3-2- برآورد هزينه هاي غير مستقيم پروژه
4-2 تهيه بودجه تفصيلي پروژه

3ـ زمانبندي پروژه
1-3- زمانبندي شبكه پروژه
2-3- تهيه جدول مشخصات پروژه
3-3- بررسي شرايط نامناسب جوي
4-3- بررسي ساير مسايل و مشكلات احتمالي

4ـ برنامه ريزي منابع و شناخت رابطه زمان-هزينه
1-4- برنامه ريزي و تخصيص منابع
2-4- بررسي رابطه زمان-هزينه
3-4- تاريخگذاري پروژه

5ـ تهيه برنامه نهايي و اجرايي پروژه
1-5- صدور مجوز براي شروع پروژه
2-5- تهيه برنامه نهايي و اجرايي پروژه
3-5- تأمين منابع اجرايي پروژه

6ـ اجراي پروژه
1-6- هدايت و اجراي پروژه

7ـ ارزشيابي و نظارت پروژه
1-7- ارزشيابي پيشرفت اجراي فعاليت ها
2-7- ارزشيابي هزينه هاي اجرايي
3-7- مقايسه نتايج بدست آمده با پيش بيني ها
4-7- بهنگام كردن پروژه
5-7- تهيه گزارش هاي مديريتي

8ـ تصميم گيري مديريت
1-8- ارزشيابي پيشنهادها
2-8- تصميم گيري مديريت و اعمال واكنش هاي مناسب و مقتضی

اما برای برنامه ريزی و کنترل پروژه در پروژه های عظيمی مانند پروژه های نفت و گاز و پتروشيمی عملا بسياری از مراحل کاری متفاوت خواهد بود. به عنوان مثال در چنين پروژه هايی با مليونها اکتيويتی عملا رسم CPM پروژه غير ممکن خواهد بود.

 

نوشته شده در جمعه 15 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 18:36 توسط امین حیدری| |

 

همیشه داشته های تو، آرزوی دیگران است

نوشته شده در جمعه 15 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 18:30 توسط امین حیدری| |

حاصل عمر گابریل گارسیا مارکز در 15 جمله ! ...
در 15 سالگی آموختم كه مادران از همه بهتر می‌ دانند ، و گاهی اوقات پدران هم .

در 20 سالگی یاد گرفتم كه كار خلاف فایده‌ ای ندارد ، حتی اگر با مهارت انجام
شود .

در 25 سالگی دانستم كه یك نوزاد ، مادر را از داشتن یك روز هشت ساعته و پدر را
از داشتن یك شب هشت ساعته ، محروم می‌ كند .

در 30 سالگی پی بردم كه قدرت ، جاذبه مرد است و جاذبه ، قدرت زن .

در 35 سالگی متوجه شدم كه آینده چیزی نیست كه انسان به ارث ببرد ؛ بلكه چیزی
است كه خود می‌ سازد .

در 40 سالگی آموختم كه رمز خوشبخت زیستن ، در آن نیست كه كاری را كه دوست داریم
انجام دهیم ؛ بلكه در این است كه كاری را كه انجام می‌ دهیم ، دوست داشته باشیم
.

در 45 سالگی یاد گرفتم كه 10 درصد از زندگی ، چیزهایی است كه برای انسان اتفاق
می‌ افتد و 90 درصد آن است كه چگونه نسبت به آن واكنش نشان می‌ دهند .

در 50 سالگی پی بردم كه كتاب بهترین دوست انسان و پیروی كوركورانه بدترین دشمن
وی است .

در 55 سالگی پی بردم كه تصمیمات كوچك را باید با مغز گرفت و تصمیمات بزرگ را با
قلب .

در 60 سالگی متوجه شدم كه بدون عشق می‌ توان ایثار كرد ، اما بدون ایثار هرگز
نمی توان عشق ورزید .

در 65 سالگی آموختم كه انسان برای لذت بردن از عمری دراز ، باید بعد از خوردن
آنچه لازم است ، آنچه را نیز كه میل دارد ، بخورد .

در 70 سالگی یاد گرفتم كه زندگی مساله در اختیار داشتن كارت‌ های خوب نیست ؛
بلكه خوب بازی كردن با كارت‌ های بد است .

در 75 سالگی دانستم كه انسان تا وقتی فكر می‌ كند نارس است ، به رشد وكمال خود
ادامه می‌ دهد و به محض آنكه گمان كرد رسیده شده است ، دچار آفت می‌ شود .

در 80 سالگی پی بردم كه دوست داشتن و مورد محبت قرار گرفتن بزرگترین لذت دنیا
است .

در 85 سالگی دریافتم كه همانا زندگی زیباست
--
عشق یعنی دشت ِگل‌كاری شده
در كویری چشمه‌ای جاری شده
یک شقایق در میان دشت خار
باورامكان ِبا یک گل ، بهار

 

نوشته شده در جمعه 15 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 18:23 توسط امین حیدری| |

وقتي سارا دخترک هشت ساله اي بود، شنيد که پدر ومادرش درباره برادر کوچکترش صحبت مي کنند. فهميد برادرش سخت بيمار است و آنها پولي براي مداواي او ندارند. پدر به تازگي کارش را از دست داده بود و نمي توانست هزينه جراحي پرخرج برادر را بپردازد. سارا شنيد که پدر آهسته به مادر گفت: فقط معجزه مي تواند پسرمان را نجات دهد.

سارا با ناراحتي به اتاق خوابش رفت و از زير تخت، قلک کوچکش را درآورد. قلک را شکست، سکه ها را روي تخت ريخت و آنها را شمرد، فقط 5 دلار.


بعد آهسته از در عقبي خانه خارج شد و چند کوچه بالاتر به داروخانه رفت. جلوي پيشخوان انتظار کشيد تا داروساز به او توجه کند ولي داروساز سرش شلوغ تر از آن بود که متوجه بچه اي هشت ساله شود. دخترک پاهايش را به هم مي زد و سرفه مي کرد، ولي داروساز توجهي نمي کرد، بالاخره حوصله سارا سر رفت و سکه ها را محکم روي شيشه پيشخوان ريخت.

داروساز جا خورد، رو به دخترک کرد و گفت: چه مي خواهي؟
دخترک جواب داد: برادرم خيلي مريض است، مي خواهم معجزه بخرم.
داروساز با تعجب پرسيد: ببخشيد؟!!

دختـرک توضيح داد: برادر کوچک من، داخل سـرش چيزي رفته و بابايم مي گويـد که فقط معجـزه مي تواند او را نجات دهد، من هم مي خواهم معجزه بخرم، قيمتش چقدر است؟
داروساز گفت: متاسفم دخترجان، ولي ما اينجا معجزه نمي فروشيم.
چشمان دخترک پر از اشک شد و گفت: شما را به خدا، او خيلي مريض است، بابايم پول ندارد تا معجزه بخرد اين هم تمام پول من است، من کجا مي توانم معجزه بخرم؟

مردي که گوشه ايستاده بود و لباس تميز و مرتبي داشت، از دخترک پرسيد: چقدر پول داري؟
دخترک پول ها را کف دستش ريخت و به مرد نشان داد. مرد لبخنـدي زد و گفت: آه چه جالب، فکـر مي کنم اين پول براي خريد معجزه برادرت کافي باشد!
بعد به آرامي دست او را گرفت و گفت: من مي خواهم برادر و والدينت را ببينم، فکر مي کنم معجزه برادرت پيش من باشد.
آن مرد ، دکتر آرمسترانگ فوق تخصص مغز و اعصاب در شيکاگو بود.

فرداي آن روز عمل جراحي روي مغز پسرک با موفقيت انجام شد و او از مرگ نجات يافت.
پس از جراحي، پدر نزد دکتـر رفت و گفت: از شما متشکـرم، نجات پسرم يک معجـزه واقعـي بود، مي خواهم بدانم بابت هزينه عمل جراحي چقدر بايد پرداخت کنم؟

دکتر لبخندي زد و گفت: پنج دلار بود که پرداخت شد .

 

نوشته شده در جمعه 15 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 14:13 توسط امین حیدری| |

کشیشى یک پسر نوجوان داشت و کم‌کم وقتش رسیده بود که فکرى در مورد شغل آینده‌اش بکند.
پسر هم مثل تقریباً بقیه هم‌سن و سالانش واقعاً نمی‌دانست که چه چیزى از زندگى می‌خواهد و ظاهراً خیلى هم این موضوع برایش اهمیت نداشت.

یک روز که پسر به مدرسه رفته بود، پدرش تصمیم گرفت آزمایشى براى او ترتیب دهد....

...
به اتاق پسرش رفت و سه چیز را روى میز او قرار داد:
یک کتاب مقدس،
یک سکه طلا
و یک بطرى مشروب .

کشیش پیش خود گفت :
« من پشت در پنهان می‌شوم تا پسرم از مدرسه برگردد و به اتاقش بیاید.
آنگاه خواهم دید کدامیک از این سه چیز را از روى میز بر می‌دارد.
اگر کتاب مقدس را بردارد معنیش این است که مثل خودم کشیش خواهد شد که این خیلى عالیست.
اگر سکه را بردارد یعنى دنبال کسب و کار خواهد رفت که آنهم بد نیست.
امّا اگر بطرى مشروب را بردارد یعنى آدم دائم‌الخمر و به درد نخوری خواهد شد که جاى شرمسارى دارد.»

مدتى نگذشت که پسر از مدرسه بازگشت.
در خانه را باز کرد و در حالى که سوت می‌زد کاپشن و کفشش را به گوشه‌اى پرت کرد و یک راست راهى اتاقش شد.
کیفش را روى تخت انداخت و در حالى که می‌خواست از اتاق خارج شود چشمش به اشیاء روى میز افتاد.
با کنجکاوى به میز نزدیک شد و آن‌ها را از نظر گذراند.

کارى که نهایتاً کرد این بود که کتاب مقدس را برداشت و آن را زیر بغل زد، سکه طلا را توى جیبش انداخت و در بطرى مشروب را باز کرد و یک جرعه بزرگ از آن خورد . . .

کشیش که از پشت در ناظر این ماجرا بود زیر لب گفت:
« خداى من! چه فاجعه بزرگی ! پسرم سیاستمدار خواهد شد

نوشته شده در جمعه 15 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 13:3 توسط امین حیدری| |

 خوشحال بودن یعنی بدست آوردن یک زندگی و تقسیم آن با دیگران!


 
* برای زندگی کردن دو راه وجود دارد. یکی اینکه گویی هیچ معجزه ای وجود ندارد و دیگری اینکه گویی همه چیز یک معجزه است.

  تنها کسانی که در زندگی به انها نیاز دارید کسانی هستند که در زندگیشان به شما نیاز دارند...

دردناک ترین محبتها آنهایی است که با ریا، تزویر و تظاهر آمیخته است و لذت بخشترین محبتها آنهایی هستند که در عین کوچک بودن با خلوص نیت و با بی آلایشی همراه است.

 
* فرار کردن از مشکلات فقط فاصله رسیدن به راه حل را افزایش می دهد. آسانترین راه برای گریختن از مشکلات حل کردن آنها است.

 
* انسان نمی تواند اقیانوسهای جدید را کشف کند مگر اینکه شجاعت از دست دادن دید ساحل را داشته باشد.

وقتی زندگی یک صد دلیل برای گریستن به شما نشان می دهد، به زندگی نشان دهید که یک هزار دلیل برای لبخند زدن وجود دارد!

نوشته شده در پنج شنبه 14 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 19:33 توسط امین حیدری| |
استادى از شاگردانش پرسید:
چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد می‌زنیم؟
چرا مردم هنگامى که خشمگین هستند صدایشان را بلند می‌کنند و سر هم داد می‌کشند؟
 
شاگردان فکرى کردند و یکى از آن‌ها گفت:
چون در آن لحظه، آرامش و خونسردیمان را از دست می‌دهیم
 
استاد پرسید: این که آرامشمان را از دست می‌دهیم درست است امّا چرا با وجودى که طرف مقابل کنارمان قرار دارد داد می‌زنیم؟
آیا نمی‌توان با صداى ملایم صحبت کرد؟ چرا هنگامى که خشمگین هستیم داد می‌زنیم؟
 
شاگردان هر کدام جواب‌هایى دادند امّا پاسخ‌هاى هیچکدام استاد را راضى نکرد.
 
سرانجام او چنین توضیح داد:
هنگامى که دو نفر از دست یکدیگر عصبانى هستند، قلب‌هایشان از یکدیگر فاصله می‌گیرد.
آن‌ها براى این که فاصله را جبران کنند مجبورند که داد بزنند.
هر چه میزان عصبانیت و خشم بیشتر باشد، این فاصله بیشتر است و آن‌ها باید صدایشان را بلندتر کنند.
 
سپس استاد پرسید:
هنگامى که دو نفر عاشق همدیگر باشند چه اتفاقى می‌افتد؟
آن‌ها سر هم داد نمی‌زنند بلکه خیلى به آرامى با هم صحبت می‌کنند. چرا؟
چون قلب‌هایشان خیلى به هم نزدیک است.
فاصله قلب‌هاشان بسیار کم است.
 
استاد ادامه داد:
هنگامى که عشقشان به یکدیگر بیشتر شد، چه اتفاقى می‌افتد؟ آن‌ها حتى حرف معمولى هم با هم نمی‌زنند و فقط در گوش هم نجوا می‌کنند و عشقشان باز هم به یکدیگر بیشتر می‌شود.
سرانجام، حتى از نجوا کردن هم بی‌نیاز می‌شوند و فقط به یکدیگر نگاه می‌کنند. این هنگامى است که دیگر هیچ فاصله‌اى بین قلب‌هاى آن‌ها باقى نمانده باش
اين همان عشق خدا به انسان و انسان به خداست است که  خدا حرف نمی زند اما همیشه صدایش را در همه وجودت مي توانی حس کني اينجا بین انسان و خدا هیچ فاصله ای نیست می توانی در اوج همه شلوغی ها بدون اینکه لب به سخن باز کنی با او حرف بزنی.
 
__._,_.___
نوشته شده در پنج شنبه 14 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 1:9 توسط امین حیدری| |
آیت الله مطهری در کتاب حق و باطل جملاتی به این مضمون نوشته اند ؛
از کودکی همیشه این سوال برایم مطرح بود که :
چرا قطار تا وقتی ایستاده است کسی به او سنگ نمی زند،
اما وقتی قطار به راه افتاد سنگباران می شود؟!
این معما برایم بود تا وقتی که بزرگ شدم و وارد اجتماع شدم،
دیدم این قانون کلی زندگی ما ایرانیان است که
هر کسی و هر چیزی تا وقتی که ساکن است مورد احترام است.
تا ساکت است مورد تعظیم و تبجیل است
اما همینکه به راه افتاد و یک قدم برداشت نه تنها کسی کمکش نمی کند،
بلکه سنگ است که به طرف او پرتاب می شود
و این نشانه ی یک جامعه مرده است!
ولی یک جامعه زنده فقط برای کسانی احترام قائل است که:
متکلم هستند نه ساکت ، متحرکند نه ساکن ، باخبرترند نه بی خبرتر ..

--

نوشته شده در چهار شنبه 13 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 20:37 توسط امین حیدری| |

زماني مردي در حال پوليش كردن اتوموبيل جديدش بود كودك 4 ساله اش تكه سنگي را برداشت و بر روي بدنه اتومبيل خطوطي را انداخت
مرد آنچنان عصباني شد كه دست پسرش را در دست گرفت و چند بار محكم پشت دست او زد بدون انكه به دليل خشم متوجه شده باشد كه با آچار پسرش را تنبيه نموده
در بيمارستان به سبب شكستگي هاي فراوان انگشت های دست پسر قطع شد
وقتي كه پسر چشمان اندوهناك پدرش را ديد از او پرسيد "پدر كی انگشتهای من در خواهند آمد
آن مرد آنقدر مغموم بود كه هيچ نتوانست بگويد به سمت اتوموبيل برگشت وچندين بار با لگد به آن زد
حيران و سرگردان از عمل خويش روبروي اتومبيل نشسته بود و به خطوطي كه پسرش روي آن انداخته بود نگاه مي كرد. او نوشته بود
"دوستت دارم پدر"
روز بعد آن مرد خودكشي كرد...

خشم و عشق حد و مرزي ندارند دومي ( عشق) را انتخاب كنيد تا زندگی دوست داشتنی داشته باشيد و اين را به ياد داشته باشيد كه:

اشياء برای استفاده شدن و انسانها براي دوست داشتن می باشند
در حاليكه امروزه از انسانها استفاده مي شود و اشياء دوست داشته مي شوند.

همواره در ذهن داشته باشيد كه:
اشياء براي استفاد شدن و انسانها براي دوست داشتن مي باشند
مراقب افكارتان باشيد كه تبديل به گفتارتان ميشوند
مراقب گفتارتان باشيد كه تبديل به رفتار تان مي شود
مراقب رفتار تان باشيد كه تبديل به عادت مي شود
مراقب عادات خود باشيد که شخصيت شما می شود
مراقب شخصيت خود باشيد كه سرنوشت شما مي شود

نوشته شده در دو شنبه 11 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 20:40 توسط امین حیدری| |

الف: اشتیاق برای رسیدن به نهایت آرزوها

ب: بخشش برای تجلی روح و صیقل جسم

پ: پویایی برای پیوستن به خروش حیات

ت: تدبیر برای دیدن افق فرداها

ث: ثبات برای ایستادن در برابر باز دارنده ها

ج: جسارت برای ادامه زیستن

چ: چاره اندیشی برای یافتن راهی در گرداب اشتباه

ح: حق شناسی برای تزكیه نفس

خ: خودداری برای تمرین استقامت

د: دور اندیشی برای تحول تاریخ

‌ذ: ذكر گویی برای اخلاص عمل

ر: رضایت مندی برای احساس شعف

ز: زیركی برای مغتنم شمردن دم ها

ژ: ژرف بینی برای شكافتن عمق درد ها

س: سخاوت برای گشایش كار ها

ش: شایستگی برای لبریز شدن در اوج

ص: صداقت برای بقای دوستی

ض: ضمانت برای پایبندی به عهد

ط: طاقت برای تحمل شكست

ظ: ظرافت برای دیدن حقیقت پوشیده در صدف

ع: عطوفت برای غنچه نشكفته باورها

غ: غیرت برای بقای انسانیت

ف: فداكاری برای قلب های درد مند

ق: قدر شناسی برای گفتن ناگفته های دل

ك: كرامت برای نگاهی از سر عشق

گ: گذشت برای پالایش احساس

ل: لیاقت برای تحقق امید ها

م: محبت برای نگاه معصوم یك كودك

ن: نكته بینی برای دیدن نادیده ها

و: واقع گرایی برای دستیابی به كنه هستی

ه: هدفمندی برای تبلور خواسته ها

ی: یك رنگی برای گریز از تجربه دردهای مشترک

نوشته شده در پنج شنبه 7 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 20:12 توسط امین حیدری| |

آيا به‌نظر شما اين عادلانه است كه يك مدير از پرسنل خود انتظار داشته باشد تا تمامي وظايفشان را بدون هيچ اشتباهي به انجام برسانند؟ امروزه در اغلب سازمانهاي ما سيستمهاي كنترل كيفيت در غالب گروهي از افراد است كه بر كليه عملياتها در محيط كاري نظارت دارند، اما آيا راه بهتري براي اين كار وجود ندارد؟در هر حال جايزالخطا بودن انسان گريز‌ناپذير است و هيچ سيستم كنترلي وجود نخواهد داشت كه بتواند از وقوع تمامي اشتباهات او جلوگيري نمايد. طبق نظر آقاي ويليام ادوارد دمينگ بهبود كيفيت را بايد در بهبود فرآيندها جستجو كرد نه در افزايش فشار بازرسي‌ها. در راستاي اين تفكر امروزه ما در محيط‌ هاي توليد ناب به‌جاي تأكيد بر ارتقاي سيستمهاي كنترل كيفيت به‌دنبال مفهوم جديدي به‌نام تضمين كيفيت هستيم.شيگنوشينگو يكي از مهندسين صنايع شركت تويوتا بود كهZQC يا كنترل كيفيت سطح صفر را به‌عنوان روشي در مديريت كيفيت و با تكيه بر فنون پوكايوكه  ابداع نمود.


ادامه مطلب
نوشته شده در پنج شنبه 7 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 18:56 توسط امین حیدری| |

به آرامی آغاز به مردن می‌کنی


اگر سفر نکنی
اگر کتابی نخوانی
 اگر به اصوات زندگی گوش ندهی
اگر از خودت قدردانی نکنی.

به آرامی آغاز به مردن می‌کنی
زمانی که خودباوری را در خودت بکشی
وقتی نگذاری دیگران به تو کمک کنند.

به آرامی آغاز به مردن می‌کنی

اگر برده عادات خود شوی
اگر همیشه از یک راه تکراری بروی ..
اگر روزمرّگی را تغییر ندهی
اگر رنگهای متفاوت به تن نکنی
یا اگر با افراد ناشناس صحبت نکنی.


تو به آرامی آغاز به مردن می‌کنی
اگر از شور و حرارت
از احساسات سرکش
و از چیزهایی که چشمانت را به درخشش وامی‌دارند ...

و ضربان قلبت را تندتر می‌کنند
دوری کنی . . .

تو به آرامی آغاز به مردن می‌کنی

اگر هنگامی که با شغلت
یا عشقت شاد نیستی
آن را عوض نکنی

اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نکنی
اگر ورای رویاها نروی
اگر به خودت اجازه ندهی
که حداقل یک بار در تمام زندگیت ورای مصلحت‌اندیشی بروی . . .




امروز زندگی را آغاز کن!
امروز مخاطره کن!
امروز کاری کن!
نگذار که به آرامی بمیری!
شادی را فراموش نکن... 



 
شعر "پابلو نرودا"

ترجمه احمد شاملو



نوشته شده در چهار شنبه 6 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 9:49 توسط امین حیدری| |

هیچکس تو را به خاطر نخواهد آورد اگر افکارت خوبت را چون رازی در سینه محفوظ داری. خودت را مجبور به بیان آنها کن. به دوستان و
همه‌ی آنهایی که دوستشان داری بگو چقدر برایت ارزش دارند.


نوشته شده در دو شنبه 4 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 22:26 توسط امین حیدری| |

 

 
انیشتین می‌گفت : « آنچه در مغزتان می‌گذرد، جهانتان را می‌آفریند. »
استفان كاوی (از سرشناسترین چهره‌های علم موفقیت) احتمالاً با الهام از همین حرف انیشتین است كه می‌گوید:« اگر می‌خواهید در زندگی و روابط شخصی‌تان  تغییرات جزیی به وجود آورید به گرایش‌ها و رفتارتان توجه كنید؛ اما اگر دلتان می‌خواهد قدم‌های كوانتومی بردارید و تغییرات اساسی در زندگی‌تان ایجاد كنید باید نگرش‌ها و برداشت‌هایتان را عوض كنید .» 
 او حرفهایش را با یك مثال خوب و واقعی، ملموس‌تر می‌كند:« صبح یك روز تعطیل در نیویورك سوار اتوبوس شدم. تقریباً یك سوم اتوبوس پر شده بود. بیشتر مردم آرام نشسته بودند و یا سرشان به چیزی گرم بود و درمجموع فضایی سرشار از آرامش و سكوتی دلپذیر برقرار بود تا اینكه مرد میانسالی با بچه‌هایش سوار اتوبوس شد و بلافاصله فضای اتوبوس تغییر كرد. بچه‌هایش داد و بیداد راه انداختند و مدام به طرف همدیگر چیز پرتاب می‌كردند. یكی از بچه‌ها با صدای بلند گریه می‌كرد و یكی دیگر روزنامه را از دست این و آن می‌كشید و خلاصه اعصاب همه‌مان توی اتوبوس خرد شده بود. اما پدر آن بچه‌ها كه دقیقاً در صندلی جلویی من نشسته بود،  اصلاً به روی خودش نمی‌آورد و غرق در افكار خودش بود. بالاخره صبرم لبریز شد و زبان به اعتراض بازكردم كه: «آقای محترم! بچه‌هایتان واقعاً دارند همه را آزار می‌دهند. شما نمی‌خواهید جلویشان را بگیرید؟» مرد كه انگار تازه متوجه شده بود چه اتفاقی دارد می‌افتد، كمی خودش را روی صندلی جابجا كرد و گفت: بله، حق با شماست. واقعاً متاسفم. راستش ما داریم از بیمارستانی برمی‌گردیم كه همسرم، مادر همین بچه‌ها٬ نیم ساعت پیش در آنجا مرده است.. من واقعاً گیجم و نمی‌دانم باید به این بچه‌ها چه بگویم. نمی‌دانم كه خودم باید چه كار كنم و ... و بغضش تركید و اشكش سرازیر شد.»
 استفان كاوی بلافاصله پس از نقل این خاطره می‌پرسد:« صادقانه بگویید آیا اكنون این وضعیت را به طور متفاوتی نمی‌بینید؟ چرا این طور است؟ آیا دلیلی به جز این دارد كه نگرش شما نسبت به آن مرد عوض شده است؟ » و خودش ادامه می‌دهد كه:« راستش من خودم هم بلافاصله نگرشم عوض شد و دلسوزانه به آن مرد گفتم: واقعاً مرا ببخشید. نمی‌دانستم. آیا كمكی از دست من ساخته است؟ و....
 اگر چه تا همین چند لحظه پیش ناراحت بودم كه این مرد چطور می‌تواند تا این اندازه بی‌ملاحظه باشد٬ اما ناگهان با تغییر نگرشم همه چیز عوض شد و من از صمیم قلب می‌خواستم كه هر كمكی از دستم ساخته است انجام بدهم .» 
 
 حقیقت این است كه به محض تغییر برداشت٬ همه چیز ناگهان عوض می‌شود. كلید یا راه حل هر مسئله‌ای این است كه به شیشه‌های عینكی كه به چشم داریم بنگریم؛ شاید هر از گاه لازم باشد كه رنگ آنها را عوض كنیم و در واقع برداشت یا نقش خودمان را تغییر بدهیم تا بتوانیم هر وضعیتی را از دیدگاه تازه‌ای ببینیم و تفسیر كنیم . آنچه اهمیت دارد خود واقعه نیست بلكه تعبیر و تفسیر ما از آن است
 
 
 



نوشته شده در یک شنبه 3 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 19:39 توسط امین حیدری| |

سخت آشفته و غمگین بودم…
به خودم می گفتم:
بچه ها تنبل و بد اخلاقند
دست کم می گیرند
درس ومشق خود را…
باید امروز یکی را بزنم، اخم کنم
و نخندم اصلا
تا بترسند از من
و حسابی ببرند…
خط کشی آوردم،
در هوا چرخاندم...
چشم ها در پی چوب ، هرطرف می غلطید
مشق ها را بگذارید جلو، زود، معطل نکنید !
اولی کامل بود،
خوب، دومی بدخط بود
بر سرش داد زدم...
سومی می لرزید...
خوب، گیر آوردم !!!
صید در دام افتاد
و به چنگ آمد زود...
دفتر مشق حسن گم شده بود
این طرف،
آن طرف، نیمکتش را می گشت
تو کجایی بچه؟؟؟
بله آقا، اینجا
همچنان می لرزید...
” پاک تنبل شده ای بچه بد ”
" به خدا دفتر من گم شده آقا، همه شاهد هستند"
” ما نوشتیم آقا ”
باز کن دستت را...
خط کشم بالا رفت، خواستم برکف دستش بزنم
او تقلا می کرد
چون نگاهش کردم
ناله سختی کرد...
گوشه ی صورت او قرمز شد
هق هقی کرد
و سپس ساکت شد...
اما همچنان می گریید...
مثل شخصی آرام، بی خروش و ناله
ناگهان حمدالله، در کنارم خم شد
زیر یک میز،
کنار دیوار ، دفتری پیدا کرد ……
گفت : آقا ایناهاش، دفتر مشق حسن
چون نگاهش کردم، عالی و خوش خط بود
غرق در شرم و خجالت گشتم
جای آن چوب ستم، بردلم آتش زد
سرخی گونه او، به کبودی گروید …..
صبح فردا دیدم
که حسن با پدرش، و یکی مرد دگر
سوی من می آیند...
خجل و دل نگران، منتظر ماندم من
تا که حرفی بزنند
شکوه ای یا گله ای، یا که دعوا شاید
سخت در اندیشه ی آنان بودم
پدرش بعدِ سلام، گفت : لطفی بکنید، و حسن را بسپارید به ما ”
گفتمش، چی شده آقا رحمان ؟؟؟
گفت : این خنگ خدا
وقتی از مدرسه برمی گشته
به زمین افتاده بچه ی سر به هوا، یا که دعوا کرده
قصه ای ساخته است

زیر ابرو و کنارچشمش، متورم شده است
درد سختی دارد، می بریمش دکتر با اجازه آقا …….
چشمم افتاد به چشم کودک...
غرق اندوه و تاثرگشتم
منِ شرمندهT، معلم بودم
لیک آن کودک خرد و کوچک
این چنین درس بزرگی می داد
بی کتاب ودفتر ….
من چه کوچک بودم
او چه اندازه بزرگ

به پدر نیز نگفت
آنچه من از سرخشم، به سرش آوردم
عیب کار ازخود من بود و نمی دانستم
من از آن روز معلم شده ام ….
او به من به یاد آورد این کلام را...
که
به هنگامه ی خشم
نه به فکر تصمیم
نه به لب دستوری
نه کنم تنبیهی

***
یا چرا اصلا من عصبانی باشم
با محبت شاید، گرهی بگشایم
با خشونت هرگز...
هرگز...

نوشته شده در جمعه 1 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 20:37 توسط امین حیدری| |

درسی که آرتور اشي به دنیا داد

قهرمان افسانه اي تنيس ويمبلدون ‎(Arthur Ashe) آرتور اشي به خاطر خون آلوده اي كه درجريان يك عمل جراحي درسال ۱۹۸۳دريافت كرد به بيماري ايدز مبتلا شد

 
 
 

ودربسترمرگ افتاد او ازسراسر دنيا نامه هائي از طرفدارانش دريافت كرد‎.

 

يكي از طرفدارانش نوشته بود :  

 

چراخدا تورا براي چنين بيماري دردناكي انتخاب كرد؟

آرتور در پاسخش نوشت :  

دردنيا  ۵۰ ميليون كودك بازي تنيس را آغاز مي كنند

 ۵ميليون ياد مي گيرند كه چگونه تنيس بازي كنند

۵۰۰هزارنفر تنيس رادرسطح حرفه اي يادمي گيرند

۵۰هزارنفر پابه مسابقات ‏مي گذارند ۵هزارنفر سرشناس مي شوند

۵۰ نفربه مسابقات ويمبلدون راه پيدامي كنند

۴ نفربه نيمه نهائي مي رسند و دونفر به فينال

وآن هنگام كه جام قهرماني را روي دستانم گرفته بودم

هرگز نگفتم خدايا چرا من؟

وامروز هم كه ازاين بيماري رنج مي كشم هرگز نمي توانم بگويم خدايا چرا من؟


نوشته شده در جمعه 1 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 20:14 توسط امین حیدری| |

زندگی مثل کلاس ریاضی است ، که باید در آن

             شادی های را جمع کرد

                                  کینه ها را تفریق نمود

                                               محبت را ضرب کرد

                                                         و لطف ومهربانی را تقسیم کرد

باید با محاسبه محیط زندگی و مساحت عمر شکل مناسبی به شخصیت خود داد

باید مرکز دایره حیات را یک نقطه خوب قرار داد

زاویه دید را باز کنیم

                     و در خط مستقیم به موازات حق پیش رویم

                                                                     تا هندسه  وجومان آشفته نشود

باید  حساب عمرمان را داشته باشیم تا ادم حسابی شویم.

                       اگر هندسه زندگی را خوب حساب کنیم ،

                                                                          مهندس هستیم .

نوشته شده در چهار شنبه 30 فروردين 1391برچسب:,ساعت 22:4 توسط امین حیدری| |

یک دانشجوی دختر با موهای قرمز که از چهره‌اش پیداست آلمانی است، سینی غذایش را تحویل می‌گیرد و سر میز می‌نشیند و سپس یادش می‌افتد که کارد و چنگال برنداشته، و بلند می‌شود تا آنها را بیاورد اما وقتی برمی‌گردد، با شگفتی مشاهده می‌کند که یک مرد سیاه‌پوست، احتمالا اهل ناف آفریقا (با توجه ...به قیافه‌اش)، آنجا نشسته و مشغول خوردن از ظرف غذای اوست !!!
 
بلافاصله پس از دیدن این صحنه، زن جوان سرگشتگی و عصبانیت را در وجود خودش احساس می‌کند اما به‌سرعت افکارش را تغییر می‌دهد و فرض را بر این می‌گیرد که مرد آفریقایی با آداب اروپا در زمینۀ اموال شخصی و حریم خصوصی آشنا نیست.

او حتی این را هم در نظر می‌گیرد که شاید مرد جوان پول کافی برای خرید وعدۀ غذایی‌اش را ندارد.

در هر حال، تصمیم می‌گیرد جلوی مرد جوان بنشیند و با حالتی دوستانه به او لبخند بزند.

جوان آفریقایی نیز با لبخندی شادمانه به او پاسخ می‌دهد !
 
دختر آلمانی سعی می‌کند کاری کند؛ این‌که غذایش را با نهایت لذت و ادب با مرد سیاه سهیم شود.

به این ترتیب، مرد سالاد را می‌خورد، زن سوپ را، هر کدام بخشی از تاس کباب را برمی‌دارند، و یکی از آنها ماست را می‌خورد و دیگری پای میوه را.

همۀ این کارها همراه با لبخندهای دوستانه است؛ مرد با کمرویی و زن راحت، دلگرم‌کننده و با مهربانی لبخند می‌زنند.

آنها ناهارشان را تمام می‌کنند...

زن آلمانی بلند می‌شود تا قهوه بیاورد و اینجاست که پشت سر مرد سیاه‌پوست، کاپشن خودش را آویزان روی پشتی صندلی می‌بیند، و ظرف غذایش را که دست‌نخورده روی میز مانده است....

هیچ گاه زود قضاوت نکنید
 

برگرفته از مجله برترینها

نوشته شده در پنج شنبه 29 فروردين 1391برچسب:,ساعت 21:44 توسط امین حیدری| |
شبها که طلوع می کند خورشید
به خستگی ها سپاس می گویم
بی شمارش دقیقه ها
در تردد رویا شناور می مانم
تا دیری دیگر
تا غروب خورشید در صبح
شب هاکه می گشاید راز
از پس پشت خاطره ها
چیزی نو زاده می شود هر دم
به آغازیدن ها سپاس می گویم
شب ها حس می کنم هستم 
و در لا به لای وجودم
حس می کنم که هنوز هستی
در سکوتی نه چندان دلچسب
با نگاهی نه چندان بی درد
به خاطر بودنت سپاس می گویم!

نوشته شده در سه شنبه 29 فروردين 1391برچسب:,ساعت 19:59 توسط امین حیدری| |

جان مریم چشماتو وا کن ، منو صدا کن

شد هوا سپید ، در اومد خورشید

وقت اون رسید که بریم به صحرا

آی نازنین مریم

 

جان مریم چشماتو وا کن ، منو صدا کن

بشیم روونه ، بریم از خونه ، شونه به شونه ، به یاد اون روزها

آی نازنین مریم

 

باز دوباره صبح شد ، من هنوز بیدارم

کاش می خوابیدم ، تو رو خواب می دیدم

خوشه غم توی دلم زده جوونه دونه به دونه

دل نمی دونه چه کنه با این غم

آی نازنین مریم

 

بیا رسید وقت درو ، مال منی از پیشم نرو

بیا سر کارمون بریم ، درو کنیم گندما رو

بیا بیا نازنین مریم ، نازنین مریم

آی مریم مریم ، ای نازنین مریم

نوشته شده در یک شنبه 27 فروردين 1391برچسب:,ساعت 19:52 توسط امین حیدری| |

صفحه قبل 1 ... 5 6 7 8 9 ... 13 صفحه بعد

کپی برداری بدون ذکر منبع غیر مجاز می باشد
www.sharghi.net & www.kafkon.com & www.naztarin.com