به پسرم درس بدهید

 او باید بداند كه همه مردم عادل و همه آن ها صادق نیستند،

 اما به پسرم بیاموزید كه به ازای هر شیاد، انسان صدیقی هم وجود دارد.

 به او بگویید، به ازای هر سیاستمدار خودخواه، رهبر جوانمردی هم یافت می شود.
 

 به او بیاموزید، كه در ازای هر دشمن، دوستی هم هست.
                                                                             می دانم كه وقت می گیرد،

  اما به او بیاموزید اگر با كار و زحمت خویش، یك دلار كاسبی كند بهتر از آن است كه جایی روی زمین پنج دلار بیابد.
                      به او بیاموزید كه

  از باختن پند بگیرد. از پیروز شدن لذت ببرد.

 او را از غبطه خوردن بر حذر دارید.

 به او نقش و تاثیر مهم خندیدن را یادآور شوید.
                       


ادامه مطلب
نوشته شده در چهار شنبه 7 تير 1391برچسب:,ساعت 23:12 توسط امین حیدری| |

اخيراً كتاب مديريت بر قلب‌ها نوشته كن‌بلانچارد را خواندم حيفم آمد كه نكات برجسته آن را ديگران ملاحظه نكنند.

         واداشتن انسان‌ها به درست كار كردن انديشه بسيار مهمي در مديريت است.

      تنها تشويق‌هاي بجا مؤثر هستند اگر همواره بگوييم از همه كارهايتان سپاسگزارم، موضوع بي‌معني مي‌شود.

   يك نفري كه كاركرد ناچيز و نفرديگري كه كاركرد برجسته دارد، بگوييم كارتان خوب است. نزد اولين فرد خنده‌دار و دومي از انگيزه مي‌افتد.

     آنان كه از خود احساس خوبي دارند نتيجه خوبي هم ببار مي‌آورند.

     فعاليت‌هايي براي انسان انگيزه آفرين است كه بازخوردي از نتيجه‌هاي دلخواه به وي برساند.

      همواره مي‌توان درباره خود دو احساس را برگزيد، خوشبختي و شوربختي چرا كسي بايد دومي را انتخاب كند؟

       كارهاي بي‌ارزش را خوب انجام دادن چه سود؟!

نوشته شده در دو شنبه 5 تير 1391برچسب:,ساعت 19:11 توسط امین حیدری| |

سنگ تراش اول جواب داد: همان طور که می بینی، مشغول تراشیدن سنگ هستم.
دومی گفت: کار می کنم تا روزی خانواده ام را تامین کنم.
سومی با تبسمی بر لب و رضایتی در دل پاسخ داد:  مشغول ساختن مسجدی هستم.
هر سه یک کار انجام می دادند ولی پاسخشان بستگی به اعتقاد و باورشان داشت.
هر کاری می تواند برای عامل آن شریف و با ارزش باشد به شرطی که عامل، به آن بنگرد و ارزش تلاش هایش را درک کند.
برای یکی کار خسته کننده و برای دیگر وسیله امرار معاش و برای سومی کاری بزرگ و با ارزش بود
 
نوشته شده در یک شنبه 4 تير 1391برچسب:,ساعت 20:21 توسط امین حیدری| |

موفقیت، نتیجه تشخیص درست است؛ تشخیص درست، نتیجه تجربه است؛ تجربه نیز اغلب نتیجه تشخیص نادرست است.(آنتونی رابینز) 

موفقیت در آرزوها، نسبت مستقیم با قدرت اراده ما دارد.(دیل کارنگی)

 

آرامش و اطمینان، بهترین موفقیت است.(اوستن) 

سه جمله برای دستیابی به موفقیت:

 ۱) بیشتر از دیگران بدان، ۲) بیشتر از دیگران کار کن، ۳) کمتر از دیگران توقع داشته باش.

(منتسب به ویلیام شکسپیر)

اگر به دنبال موفقیت نروید خودش به دنبال شما نخواهد آمد.(ماروا کلینز)


ادامه مطلب
نوشته شده در جمعه 2 تير 1391برچسب:,ساعت 17:46 توسط امین حیدری| |

در مهد كودك هاي ايران 9 صندلي ميذارن و به 10 بچه ميگن هر كي نتونه سريع براي خودش يه جا بگيره باخته و بعد 9 بچه و 8 صندلي و ادامه بازي تا يك بچه باقي بمونه. بچه ها هم همديگر رو هل ميدن تا خودشون بتونن روي صندلي بشينن.
در مهد كودك هاي ژاپن 9 صندلي ميذارن و به 10 بچه ميگن اگه يكي روي صندلي جا نشه همه باختين. لذا بچه ها نهايت سعي خودشونو ميكنن و همديگر رو طوري بغل ميكنن كه كل تيم 10 نفره روي 9 تا صندلي جا بشن و كسي بي صندلي نمونه. بعد 10 نفر روي 8 صندلي، بعد 10 نفر روي 7 صندلي و همينطور تا آخر.
با اين بازي ما از بچگي به كودكان خود آموزش ميديم كه هر كي بايد به فكر خودش باشه. اما در سرزمين آفتاب، چشم بادامي ها با اين بازي به بچه هاشون فرهنگ همدلي و كمك به همديگر و كار تيمي رو ياد ميدن.
نه ما و نه بزرگانمان کارکردن با هم را نیازموخته ایم ، بلکه هر روز درس های
جدیدی از تکنیک های حذف و زیر پا گذاشتن یکدیگر را می آموزیم!

 

نوشته شده در جمعه 2 تير 1391برچسب:,ساعت 17:20 توسط امین حیدری| |

نوشته شده در سه شنبه 30 خرداد 1391برچسب:,ساعت 17:45 توسط امین حیدری| |

شب کريسمس بود و هوا، سرد و برفي.
پسرک، در حالي‌که پاهاي برهنه‌اش را روي برف جابه‌جا مي‌کرد تا شايد سرماي برف‌هاي کف پياده‌رو کم‌تر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شيشه  سرد فروشگاه و به داخل نگاه مي‌کرد.
در نگاهش چيزي موج مي‌زد، انگاري که با نگاهش ، نداشته‌هاش رو از خدا طلب مي‌کرد، انگاري با چشم‌هاش آرزو مي‌کرد.
خانمي که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمي مکث کرد و نگاهي به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقيقه بعد، در حالي‌که يک جفت کفش در دستانش بود بيرون آمد.
- آهاي، آقا پسر!
پسرک برگشت و به سمت خانم رفت. چشمانش برق مي‌زد وقتي آن خانم، کفش‌ها را به ‌او داد.پسرک  با چشم‌هاي خوشحالش و با صداي لرزان پرسيد:
- شما خدا هستيد؟
- نه پسرم، من تنها يکي از بندگان خدا هستم!
- آها، مي‌دانستم که با خدا نسبتي داريد

نوشته شده در شنبه 27 خرداد 1391برچسب:,ساعت 18:36 توسط امین حیدری| |

 

و من دایره های روحم را کشف کردم!
پنح دایره دور روحم کشیدم، و خودم را در مرکز این دایره ها قرار دادم

در دایره اول نام افرادی را نوشتم که


ادامه مطلب
نوشته شده در پنج شنبه 25 خرداد 1391برچسب:,ساعت 17:4 توسط امین حیدری| |
جواب سلام را با عليک بده               جواب تشکر را با تواضع
 
جواب کينه را با گذشت             جواب بی مهری را با محبت
 
جواب ترس را با جرأت                 جواب دروغ را با راستی
 
جواب دشمنی را با دوستی      جواب زشتی را به زيبايی
 
جواب توهم را به روشنی            جواب خشم را به صبوری
 
جواب سردی را به گرمی            جواب نامردی را با مردانگی
 
جواب همدلی را با رازداری          جواب پشتکار را با تشويق
 
جواب اعتماد را بی ريا                  جواب بی تفاوت را با التفات
 
جواب يکرنگی را با اطمينان        جواب مسئوليت را با وجدان
 
جواب حسادت را با اغماض         جواب خواهش را بی غرور
 
جواب دورنگی را با خلوص            جواب بی ادب را با سکوت
 
جواب نگاه مهربان را با لبخند       جواب لبخند را با خنده
 
جواب دلمرده را با اميد                  جواب منتظر را با نويد
 
                    جواب گناه را با بخشش
نوشته شده در شنبه 20 خرداد 1391برچسب:,ساعت 22:23 توسط امین حیدری| |

● هیچ کس نمی تواند موجب شادی شما شود

شاد بودن و آرامش خیال مسوولیت خود شما است نه هیچکس دیگر. هرکدام از ما بایستی بتوانیم با شناخت بهتر خویشتن، نقطه رضایت و تعادل را در خودمان پیدا کنیم. ارتباطات ما کیفیت زندگی ما را ارتقاء می بخشد و آن را غنی تر می سازد اما مستقیما موجب خوشحالی ما نمی شوند بلکه خودمان سبب ساز شادی خود هستیم.

● مراقب کلمات و رفتار خود باشید

طرز تفکر، کلمات مورد استفاده و رفتار ما شخصیت ما را می آفریند. همواره فردی باشیم که به خاطر آنچه هستیم از خودمان رضایت داشته باشیم و خانواده و آشنایانمان در کنار ما احساس افتخار کنند.

● خودتان، دوستانتان و حتی دشمنانتان را ببخشید

همه ما انسانیم، بنابراین گاهی بیراهه می رویم یا اشتباه می کنیم. چنانچه این اشتباه تکرار نشد و احساس پشیمانی به همراه داشت قابل بخشیدن است. درگیر شدن دائم با خطاهای خودمان و دیگران زندگی را بسیار سخت می سازد.

● خنده بر هر دردی دواست

هر روز خود را به شکلی برنامه ریزی کنید که برای شادبودن و پرداختن به طنز جایی وجود داشته باشد.

● نیروی پشتکار را جدی بگیرید

هیچ وقت تسلیم نشوید، همیشه هدف ها و رویاهایتان را زنده نگه دارید. حفظ انگیزه و استمرار در انجام کارها یکی از شروط موفقیت است. پشتکار در نهایت شما را به همه چیز می رساند.

نوشته شده در جمعه 19 خرداد 1391برچسب:,ساعت 9:51 توسط امین حیدری| |

زندگی می تواند غیرقابل پیش بینی باشد

آیا تاکنون این ضرب المثل را شنیده اید: «آمد به سرم از آنچه می ترسیدم» گاهی اوقات در طول زندگی خود درگیر مسایلی می شویم که هرگز انتظارشان را نداشته ایم و شاید دیگران را به خاطر آن موضوع مورد شماتت و انتقاد قرار داده باشیم. همیشه، همه چیز آن طور که در تصور ماست پیش نمی رود، پس منتظر غیرمنتظره ها باشیم. این نگاه به ما کمک می کند هنگام مواجهه با مسائل خاص دچار شوک و بهت نشویم و نیز شرایط دیگران را بیشتر درک کنیم.

● یکی از نامطلوب ترین کلمات در هر زبانی، کلمه «من» است

داشتن اعتماد به نفس و رضایت از خویشتن بسیار مطلوب است، اما دائما از خود گفتن، از موفقیت های خود صحبت کردن و از خود متشکر بودن، بیشتر مشخصات یک فرد ازخودراضی است تا یک فرد با اعتماد به نفس.

● روابط انسانی از هر چیزی مهم تر است

داشتن روابط سالم انسانی در زندگی هر فرد از مهم ترین امتیازات محسوب می شود. اگر فردی برای رسیدن به موفقیت و امکانات اقتصادی و موقعیتی روابط انسانی خود را فدا کند، در حقیقت این موفقیت یک موفقیت حقیقی نیست. بدون عشق و حمایت خانواده و دوستان زندگی حتی در شرایط مالی ایده آل، سرد و بی روح است. پیش از حرکت در جاده موفقیت اولویت هایمان را مشخص سازیم تا روابط را فدای موقعیت نکنیم.

نوشته شده در جمعه 19 خرداد 1391برچسب:,ساعت 9:48 توسط امین حیدری| |
 
چشم هایم را می بندم
تاریکی اوار می شود!
چشم هایم را باز می کنم
                                 روشنایی زیبایی
                                  حسی قشنگی به اسم زندگی!
چشم هایم را می بندم
تاریکی دوباره می اید
                                حسی مثل ترس
                                حرفی از جنس مرگ!
ای وای اگر تاریکی بیاید وماندگار شود؟!
پلک هایم را دوباره باز می کنم زندگی دوباره به سراغم می اید
فرصتی کوتاه شاید به اندازه پلک زدنی دوباره!
شاید به اندازه پژمردن یک گل!
شاید به قدر به دست اوردن یک چراغ!

نوشته شده در دو شنبه 15 خرداد 1391برچسب:,ساعت 1:2 توسط امین حیدری| |

تا به حال به این موضوع فکر کرده اید که چرا در انجام بعضی کارها موفق هستید و به اهدافتان می رسید، اما برخی دیگر از کارها را نمی توانید به درستی انجام دهید؟

پاسخ به این پرسش ساده تر از آن است که تصور می کنید. در واقع دلیل موفقیت در انجام برخی کارها این است که روش متفاوتی برای انجامشان در پیش گرفته می شود، نه اینکه آدم های متفاوتی بخواهند کار را انجام دهند.

در اینجا از کارهایی برای شما صحبت می کنیم که افراد موفق برای رسیدن به موفقیت، آنها را با روشی متفاوت به انجام می رسانند:

 

برگرفته از مجله موفقیت


ادامه مطلب
نوشته شده در جمعه 12 خرداد 1391برچسب:,ساعت 7:55 توسط امین حیدری| |

 

-       آسان ترین راه آشنایی ، یک سلام است ، ولی گرم و صمیمی .

-       آسان ترین راه قدردانی ، یک تشکر ساده است ، ولی خالص و صمیمانه .

-       آسان ترین راه عذر خواهی ، عدم تکرار اشتباه قبلی است .

-       آسان ترین راه ابراز عشق ، به زبان آوردن آن است .

-       آسان ترین راه رسیدن به هدف ، خط مستقیم است .

-       آسان ترین راه پول در آوردن ، آن است که همواره در کارت رعایت انصاف را بکنی .

-       آسان ترین راه احترام ، اجتناب از گزافه گویی و گنده گویی است .

-       آسان ترین راه جلب محبت ، آن است که تو نیز متقابلا عشق بورزی و محبت کنی .

-       آسان ترین راه مبارزه با مشکلات ، روبرو شدن با آنهاست نه فرار .

-       آسان ترین راه رسیدن به آرامش ، آن است که سالم و بی غل و غش زندگی کنی .

-       آسان ترین دوستی ، همیشه بهترین دوستی نیست . این را به خاطر بسپار .

-       آسان ترین بحث ، بحث در باره چیزهای خوب و امیدوار کننده است .

-       آسان ترین برد ، آن است که خود را از پیش بازنده ندانی .

-       آسان ترین راه خوب زیستن ، ساده زیستن است .

-       آسان ترین راه دوری از گناه ، آن است که همیشه بدانی چیزی به نام وجدان داری .

-       آسان ترین و در عین حال با ارزش ترین عشق ، بی ریا ترین آن است .

-       آسان ترین راه بودن ، آن است که حس بودن همیشه در وجودت شعله ور باشد .

-       آسان ترین راه راحت بودن ، آن است که خودت را همانطور که هستی بپذیری و در همه حال خودت باشی .

و بالاخره

-       آسان ترین راه خوشبخت زیستن ، آن است که همان طور که برا خودت ارزش قایلی ، برای دیگران نیز ارزش قایل شوی بدون توجه به موقعیت طرف مقابل .

حالا کمی مکث کنید و ببینید که به همین راحتی می توانید آسان و ساده روزگار را به خوشی سپری  کنید.
 

نوشته شده در پنج شنبه 11 خرداد 1391برچسب:,ساعت 23:12 توسط امین حیدری| |

سلام
زیبائی کار همواره رفتن به سوی هدف است . نه رسیدن به آن وتمام شدن . پس , از پیمودن لذت ببر و تجربیاتت را به کوله بارت بسپار - روزی خواهی رسید و از خاطرات راه با لذت و غرور یاد خواهی کرد .


مسیر چیزی نیست جز پیمودن ما - با پیمودن است که راه پدیدار میشود . این ما هستیم که راه راه پدید می اوریم . بنا براین طولانی ترین راهها با اولین قدم ما شروع میشود .


برای رسیدن به هدف نباید تلاش کرد !!!!!؟؟؟؟ باید جنگید .


با آروزی موفقیت برای تمامی کسانی که ایستاده اند چون سرو با قامتی بلند و صبر را پیشه کرده اند .

نوشته شده در چهار شنبه 10 خرداد 1391برچسب:,ساعت 22:29 توسط امین حیدری| |

 كشف كن كه هستي / تصميم بگير ؛ كجا مي خواهي بروي / بدان كه مي خواهي چه كني / آنگاه همه چيز در جاي درست خود قرار خواهد گرفت .

براي اينكه موفق باشي ؛ بايد يك روياي مهم داشته باشي . يك تصوير ؛ يك هيجان سوزاننده ؛ يك كشش مغناطيسي . بايد چيزي بخواهي ؛ يك رويا ؛يك هدف كه انگيزه اصلي تو باشد . چيزي كه حرارت ؛ اشتياق ؛ تعهد و غرور داشته باشد و نياز به كار كردن شديد ؛ رفتن به دورها و انجام مشكلترين ها را در تو بيافريند . براي بدست آوردن چيزهايي كه در زندگي مي خواهي ؛ نياز به انگيزه ؛ حركت و انرژي خواهي داشت . مردمان موفق رويايي كه انگيزه كافي براي آنها باشد را دارند . بايد فكر كني و بايد روياپردازي كني .

نگاه كن ؛ امروز كجا هستي . فكر كن ؛ فردا دوست داري كجا باشي ؟ سپس يك نقشه اصلي براي رسيدن به آن طراحي كن .

اشتياق شديدتر ؛ تعهد بيشتر ؛ دوست داشتن بزرگتر ؛ چيزي است كه از تو يك انسان موفق مي سازد . هنگاني كه اين خواسته ها و تعهدات عميق را ؛ در خود ايجاد كني ؛ ديگر كار زيادي نداري . راهي تا پيدا كردن شغل و رسيدن به موفقيت باقي نمي ماند . به كاري كه دوست داري مشغول شو . كار ؛ سرگرم كننده است .

نوشته شده در چهار شنبه 10 خرداد 1391برچسب:,ساعت 22:26 توسط امین حیدری| |

 

ـ در هر طبقه اي، در جست و جوي افراد مثبت براي ايجاد ارتباط باشيد.

ـ در هر سخنراني، در جست و جوي ايده هاي جالب باشيد.

ـ در هر فصل كتاب، در جست و جوي مفهوم هايي باشيد كه براي شما مهم هستند.

ـ با هر دوستي، درباره ايده جديدي كه به تازگي يادگرفته ايد، صحبت كنيد.

ـ از هر معلمي سئوال هاي خود را بپرسيد.

ـ ليستي از اهداف، افكار و رفتار مثبت خودتان تهيه كنيد.

ـ به خاطر داشته باشيد، شما همان چيزي هستيد كه فكر مي كنيد.

 

نوشته شده در چهار شنبه 10 خرداد 1391برچسب:,ساعت 22:21 توسط امین حیدری| |
  • حیات خوابی است و محبت رویای آن.

    2) پشیمانی اولین گام برای پوزش است .

    3) عشق حیات عاشق را تشکیل می دهد والا معشوق بهانه است.

    4) به خاطر داشته باشید که امروز همان فردایی است که دیروز درباره آن نگران بودید . از خود بپرسید اقلاًَ این چیزی است که درباره آن نگرانم به وقوع پیوست یا خیر ؟

    5) خوشبختی میان پرده بدبختی است .

    6) فرهنگ رودخانه ای است به قدمت تاریخ .

    7) خوشبختی یک احساس است که می توان آن را تولید کرد.


  • 8) خداوندا ، نمی توانیم از تو چیزی بخواهیم ، که تو نیازهای ما را می دانی ، پیش از آنکه در ما پدیدار شود .

    9) اولین گام در راه آگاهی، درک جهل است .

    10) نشانه مهارت ، دانستن بیشترین ها در مورد کوچکترین هاست .

    11) در سقوط افراد در چاه عشق ، قانون جاذبه تقصیری ندارد .

    12) حکایت جالبی است که فراموش شدگان ، فراموش کنندگان را هرگز فراموش نمی کنند .

    13) دوستان خوب، مانند ستارگان آسمانند ، گرچه بعضی اوقات دیده نمیشن ، ولی همیشه وجود دارند .

    14) ای زیبا خود را در عشق بیاب نه در چاپلوسی آینه .


  • 15) زن همیشه سن خود را از تاریخ ازدواج حساب می کند نه تاریخ تولد . (اُرد بزرگ)

    16) سلاخی را دیدم زار می گریست ، به قناری کوچکی دل بسته بود .

    17) هنگامی که صفتی را در دیگران نمی پسندی به اصلاح مشکل در خود بپرداز.

    18) با گریه به دنیا می آیی اما چنان کن که با خنده از دنیا بروی .

    19) اگر حسادت خاصیت سوختن داشت دیگر احتیاج به هیچ سوخت دیگری نبود .

    20) همه می خواهند بشریت را عوض کنند ولی دریغا که هیچ کس در این اندیشه نیست که خود را عوض کند . (تولستوی)

 

نوشته شده در شنبه 6 خرداد 1391برچسب:,ساعت 22:25 توسط امین حیدری| |
جانی کوچولو با پدر و مادر و خواهرش سالی برای دیدن پدربزرگ و مادربزرگ رفته بودن به مزرعه. مادربزرگ یه تیرکمون به جانی داد تا باهاش بازی کنه. موقع بازی جانی به اشتباه یه تیر به سمت اردک خونگی مادربزرگش پرت کرد که به سرش خورد و اونو کشت
 
 
جانی وحشت زده شد...لاشه رو برداشت و برد پشت هیزمها قایم کرد. وقتی سرشو بلند کرد دید که خواهرش همه چیزو ... دیده ... ولی حرفی نزد.
 
مادربزرگ به سالی گفت " توی شستن ظرفها کمکم کن" ولی سالی گفت: " مامان بزرگ جانی بهم گفته که میخواد تو کارای آشپزخونه کمک کنه" و زیر لبی به جانی گفت: " اردکه رو یادت میاد؟" ... جانی ظرفا رو شست
 
بعد از ظهر اون روز پدربزرگ گفت که میخواد بچه ها رو ببره ماهیگیری ولی مادربزرگ گفت :" متاسفانه من برای درست کردن شام به کمک سالی احتیاج دارم" سالی لبخندی زد و گفت:"نگران نباشید چونکه جانی به من گفته میخواد کمک کنه" و زیر لبی به جانی گفت: " اردکه رو یادت میاد؟"... اون روز سالی رفت ماهیگیری و جانی تو درست کردن شام کمک کرد.
 
چند روزی به همین منوال گذشت و جانی مجبور بود علاوه بر کارای خودش کارای سالی رو هم انجام بده. تا اینکه نتونست تحمل کنه و رفت پیش مادربزرگش و همه چیز رو بهش اعتراف کرد. مادربزرگ لبخندی زد و اونو در آغوش گرفت و گفت:" عزیزدلم میدونم چی شده. من اون موقع کنارپنجره بودم و همه چیزو دیدم اما چون خیلی دوستت دارم بخشیدمت. من فقط میخواستم ببینم تا کی میخوای به سالی اجازه بدی به خاطر یه اشتباه تو رو در خدمت خودش بگیره!"
 
****************************** **
 
 
گذشته شما هرچی که باشه، هرکاری که کرده باشید.. هرکاری که شیطان دایم اون رو به رختون میکشه ( دروغ، تقلب، ترس، عادتهای بد، نفرت، عصبانیت، تلخی و...) هرچی که هست... باید بدونید که خدا کنار پنجره ایستاه بوده و همه چیز رو دیده. همه زندگیتون، همه کاراتون رو دیده. اون میخواد که شما بدونید که دوستتون داره و شما رو بخشیده... فقط میخواد ببینه تا کی به شیطان اجازه میدید به خاطر این کارا شما رو در خدمت بگیره!
بهترین چیز درباره خدا اینه که هر وقت ازش طلب بخشایش میکنید نه تنها میبخشه بلکه فراموش هم میکنه.
همیشه به خاطر داشته باشید:
خدا پشت پنجره ایستاده
__._,_.___
نوشته شده در سه شنبه 2 خرداد 1391برچسب:,ساعت 21:17 توسط امین حیدری| |
 
داستان درباره كوهنوردي ست كه مي خواست بلندترين قله را فتح كند .بالاخره بعد از سالها آماده سازي خود،ماجراجو يي اش را آغاز كرد.اما از آنجايي كه آوازه ي فتح قله را فقط براي خود مي خواست تصميم گرفت به تنهايي از قله بالا برود.
او شروع به بالا رفتن از قله كرد ،اما دير وقت بود و به جاي چادر زدن همچنان به بالا رفتن ادامه داد، تا اينكه هوا تاريك تاريك شد.

سياهي شب بر كوهها سايه افكنده بود وكوهنورد قادر به ديدن چيزي نبود . همه جا تاريك بود .ماه و ستاره ها پشت ابر گم شده بودند و او هيچ چيز نمي ديد .
در حال بالا رفتن بود ،فقط چند قدمي با قله فاصله داشت كه پايش لغزيد و با شتاب تندي به پايين پرتاب شد .در حال سقوط فقط نقطه هاي سياهي مي ديد و به طرز وحشتناكي حس مي كرد جاذبه ي زمين او را در خود فرو مي برد . همچنان در حال سقوط بود ... و در آن لحظات پر از وحشت تمامي وقايع خوب وبد زندگي به ذهن او هجوم مي آورند.
ناگهان درست در لحظه اي كه مرگ خود را نزديك مي ديد حس كرد طنابي كه به دور كمرش بسته شده ، او را به شدت مي كشد
ميان آسمان و زمين معلق بود ... فقط طناب بود كه او را نگه داشته بود و در آن سكوت هيچ راه ديگري نداشت جز اينكه فرياد بزند : خدايا كمكم كن ...
ناگهان صدايي از دل آسمان پاسخ داد از من چه مي خواهي ؟
- خدايا نجاتم بده
- آيا يقين داري كه مي توانم تو را نجات دهم ؟
بله باور دارم كه مي تواني
- پس طنابي را به كمرت بسته شده قطع كن ...

لحظه اي در سكوت سپري شد و كوهنورد تصميم گرفت با تمام توان اش طناب را بچسبد .
فرداي آن روز گروه نجات گزارش دادند كه جسد يخ زده كوهنوردي پيدا شده ... در حالي كه از طنابي آويزان بوده و دستهايش طناب را محكم چسبيده بودند ، فقط چند قدم بالاتر از سطح زمين ...
 

 

 

 

نوشته شده در دو شنبه 25 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 21:49 توسط امین حیدری| |
کارتان را دوست داشته باشید ولی محل کارتان را نه !
زیرا نمیدانید محل کارتان شمارا تا کی دوست خواهد داشت.
"دکتر عبدالکلام"
 
راز موفقیت چیست؟ "تصمیم گیری درست".
تصمیم گیری درست از چه ناشی میشود؟ "از تجربه"
تجربه از چه بدست می آید؟ "از تصمیم گیری های غلط !!".
"دکتر عبدالکلام"
 
بدون درگیرشدن ودخالت خودتان نمیتوانید موفق شوید
وبدون درگیرشدن ودخالت خودتان هم نمیتوانید شکست بخورید!!
"دکتر عبدالکلام"
 
شما مسئول چیزهایی که مردم دربارۀ شما فکر میکنند نیستید
اما مسئول چیزهایی که باعث میشود مردم دربارۀ شما آن فکرهارا بکنند هستید.
"استنلی فرارد"
 
مرد وقتی خوشبخت است که اولین عشق یک زن باشد ولی زن وقتی خوشبخت است که آخرین عشق یک مرد باشد.
چارلز دیکنز
 
لحظات بد تان راروی ماسه بنویسید ولحظات خوش را روی سنگ .
"جرج برنارد شاو"

 
پشت هرمرد موفقی ، رنج های ناگفته ای در قلبش ، وجوددارد.
"بیل جاکوبز"
 
نفس خورا بخاطر عشقت ازدست بدهی بهتر است تا عشقت را بخاطر نفست .
"جان کیتس"
 
وقتی سرشاراز لذت هستی قول نده ،
وقتی غمگیت هستی جواب نده،
و وقتی خشمگین هستی تصمیم نگیر ، دوبار فکرکن ، وخردمندانه عمل کن!
 
نوشته شده در پنج شنبه 21 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 19:29 توسط امین حیدری| |

مهم نیست چه سنی داری هنگام سلام کردن مادرت را در آغوش بگیر.

هیچوقت به کسی که غم سنگینی دارد نگو " می دانم چه حالی داری " چون در واقع نمی داني.

یادت باشد گاهی اوقات بدست نیاوردن آنچه می خواهی نوعی شانس و اقبال است.

وقتی از تو سوالی را پرسیدند که نمی خواستی جوابش را بدهی، لبخند بزن و بگو:  "برای چه می خواهید بدانید؟"

 راحتی و خوشبختی را با هم اشتباه نکن.

 شغلی را انتخاب کن که روحت را هم به اندازه حساب بانکی ات غنی سازد. "   

 هر وقت فرصت کردی دست فرزندانت را در دست بگیر. به زودی زمانی خواهد رسید که او اجازه این کار را به تو نخواهد داد.

 چتری با رنگ روشن بخر. پیدا کردنش در میان چتر های مشکی آسان است و به روزهای غمگین بارانی شادی و نشاط می بخشد.  

 وقتی در راه مسافرت، هنگام ناهار به شهری می رسی رستورانی را که در میدان شهر است انتخاب کن.


ادامه مطلب
نوشته شده در یک شنبه 17 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 1:13 توسط امین حیدری| |

 

همیشه داشته های تو، آرزوی دیگران است

نوشته شده در جمعه 15 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 18:30 توسط امین حیدری| |

حاصل عمر گابریل گارسیا مارکز در 15 جمله ! ...
در 15 سالگی آموختم كه مادران از همه بهتر می‌ دانند ، و گاهی اوقات پدران هم .

در 20 سالگی یاد گرفتم كه كار خلاف فایده‌ ای ندارد ، حتی اگر با مهارت انجام
شود .

در 25 سالگی دانستم كه یك نوزاد ، مادر را از داشتن یك روز هشت ساعته و پدر را
از داشتن یك شب هشت ساعته ، محروم می‌ كند .

در 30 سالگی پی بردم كه قدرت ، جاذبه مرد است و جاذبه ، قدرت زن .

در 35 سالگی متوجه شدم كه آینده چیزی نیست كه انسان به ارث ببرد ؛ بلكه چیزی
است كه خود می‌ سازد .

در 40 سالگی آموختم كه رمز خوشبخت زیستن ، در آن نیست كه كاری را كه دوست داریم
انجام دهیم ؛ بلكه در این است كه كاری را كه انجام می‌ دهیم ، دوست داشته باشیم
.

در 45 سالگی یاد گرفتم كه 10 درصد از زندگی ، چیزهایی است كه برای انسان اتفاق
می‌ افتد و 90 درصد آن است كه چگونه نسبت به آن واكنش نشان می‌ دهند .

در 50 سالگی پی بردم كه كتاب بهترین دوست انسان و پیروی كوركورانه بدترین دشمن
وی است .

در 55 سالگی پی بردم كه تصمیمات كوچك را باید با مغز گرفت و تصمیمات بزرگ را با
قلب .

در 60 سالگی متوجه شدم كه بدون عشق می‌ توان ایثار كرد ، اما بدون ایثار هرگز
نمی توان عشق ورزید .

در 65 سالگی آموختم كه انسان برای لذت بردن از عمری دراز ، باید بعد از خوردن
آنچه لازم است ، آنچه را نیز كه میل دارد ، بخورد .

در 70 سالگی یاد گرفتم كه زندگی مساله در اختیار داشتن كارت‌ های خوب نیست ؛
بلكه خوب بازی كردن با كارت‌ های بد است .

در 75 سالگی دانستم كه انسان تا وقتی فكر می‌ كند نارس است ، به رشد وكمال خود
ادامه می‌ دهد و به محض آنكه گمان كرد رسیده شده است ، دچار آفت می‌ شود .

در 80 سالگی پی بردم كه دوست داشتن و مورد محبت قرار گرفتن بزرگترین لذت دنیا
است .

در 85 سالگی دریافتم كه همانا زندگی زیباست
--
عشق یعنی دشت ِگل‌كاری شده
در كویری چشمه‌ای جاری شده
یک شقایق در میان دشت خار
باورامكان ِبا یک گل ، بهار

 

نوشته شده در جمعه 15 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 18:23 توسط امین حیدری| |

 خوشحال بودن یعنی بدست آوردن یک زندگی و تقسیم آن با دیگران!


 
* برای زندگی کردن دو راه وجود دارد. یکی اینکه گویی هیچ معجزه ای وجود ندارد و دیگری اینکه گویی همه چیز یک معجزه است.

  تنها کسانی که در زندگی به انها نیاز دارید کسانی هستند که در زندگیشان به شما نیاز دارند...

دردناک ترین محبتها آنهایی است که با ریا، تزویر و تظاهر آمیخته است و لذت بخشترین محبتها آنهایی هستند که در عین کوچک بودن با خلوص نیت و با بی آلایشی همراه است.

 
* فرار کردن از مشکلات فقط فاصله رسیدن به راه حل را افزایش می دهد. آسانترین راه برای گریختن از مشکلات حل کردن آنها است.

 
* انسان نمی تواند اقیانوسهای جدید را کشف کند مگر اینکه شجاعت از دست دادن دید ساحل را داشته باشد.

وقتی زندگی یک صد دلیل برای گریستن به شما نشان می دهد، به زندگی نشان دهید که یک هزار دلیل برای لبخند زدن وجود دارد!

نوشته شده در پنج شنبه 14 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 19:33 توسط امین حیدری| |
استادى از شاگردانش پرسید:
چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد می‌زنیم؟
چرا مردم هنگامى که خشمگین هستند صدایشان را بلند می‌کنند و سر هم داد می‌کشند؟
 
شاگردان فکرى کردند و یکى از آن‌ها گفت:
چون در آن لحظه، آرامش و خونسردیمان را از دست می‌دهیم
 
استاد پرسید: این که آرامشمان را از دست می‌دهیم درست است امّا چرا با وجودى که طرف مقابل کنارمان قرار دارد داد می‌زنیم؟
آیا نمی‌توان با صداى ملایم صحبت کرد؟ چرا هنگامى که خشمگین هستیم داد می‌زنیم؟
 
شاگردان هر کدام جواب‌هایى دادند امّا پاسخ‌هاى هیچکدام استاد را راضى نکرد.
 
سرانجام او چنین توضیح داد:
هنگامى که دو نفر از دست یکدیگر عصبانى هستند، قلب‌هایشان از یکدیگر فاصله می‌گیرد.
آن‌ها براى این که فاصله را جبران کنند مجبورند که داد بزنند.
هر چه میزان عصبانیت و خشم بیشتر باشد، این فاصله بیشتر است و آن‌ها باید صدایشان را بلندتر کنند.
 
سپس استاد پرسید:
هنگامى که دو نفر عاشق همدیگر باشند چه اتفاقى می‌افتد؟
آن‌ها سر هم داد نمی‌زنند بلکه خیلى به آرامى با هم صحبت می‌کنند. چرا؟
چون قلب‌هایشان خیلى به هم نزدیک است.
فاصله قلب‌هاشان بسیار کم است.
 
استاد ادامه داد:
هنگامى که عشقشان به یکدیگر بیشتر شد، چه اتفاقى می‌افتد؟ آن‌ها حتى حرف معمولى هم با هم نمی‌زنند و فقط در گوش هم نجوا می‌کنند و عشقشان باز هم به یکدیگر بیشتر می‌شود.
سرانجام، حتى از نجوا کردن هم بی‌نیاز می‌شوند و فقط به یکدیگر نگاه می‌کنند. این هنگامى است که دیگر هیچ فاصله‌اى بین قلب‌هاى آن‌ها باقى نمانده باش
اين همان عشق خدا به انسان و انسان به خداست است که  خدا حرف نمی زند اما همیشه صدایش را در همه وجودت مي توانی حس کني اينجا بین انسان و خدا هیچ فاصله ای نیست می توانی در اوج همه شلوغی ها بدون اینکه لب به سخن باز کنی با او حرف بزنی.
 
__._,_.___
نوشته شده در پنج شنبه 14 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 1:9 توسط امین حیدری| |
آیت الله مطهری در کتاب حق و باطل جملاتی به این مضمون نوشته اند ؛
از کودکی همیشه این سوال برایم مطرح بود که :
چرا قطار تا وقتی ایستاده است کسی به او سنگ نمی زند،
اما وقتی قطار به راه افتاد سنگباران می شود؟!
این معما برایم بود تا وقتی که بزرگ شدم و وارد اجتماع شدم،
دیدم این قانون کلی زندگی ما ایرانیان است که
هر کسی و هر چیزی تا وقتی که ساکن است مورد احترام است.
تا ساکت است مورد تعظیم و تبجیل است
اما همینکه به راه افتاد و یک قدم برداشت نه تنها کسی کمکش نمی کند،
بلکه سنگ است که به طرف او پرتاب می شود
و این نشانه ی یک جامعه مرده است!
ولی یک جامعه زنده فقط برای کسانی احترام قائل است که:
متکلم هستند نه ساکت ، متحرکند نه ساکن ، باخبرترند نه بی خبرتر ..

--

نوشته شده در چهار شنبه 13 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 20:37 توسط امین حیدری| |

به آرامی آغاز به مردن می‌کنی


اگر سفر نکنی
اگر کتابی نخوانی
 اگر به اصوات زندگی گوش ندهی
اگر از خودت قدردانی نکنی.

به آرامی آغاز به مردن می‌کنی
زمانی که خودباوری را در خودت بکشی
وقتی نگذاری دیگران به تو کمک کنند.

به آرامی آغاز به مردن می‌کنی

اگر برده عادات خود شوی
اگر همیشه از یک راه تکراری بروی ..
اگر روزمرّگی را تغییر ندهی
اگر رنگهای متفاوت به تن نکنی
یا اگر با افراد ناشناس صحبت نکنی.


تو به آرامی آغاز به مردن می‌کنی
اگر از شور و حرارت
از احساسات سرکش
و از چیزهایی که چشمانت را به درخشش وامی‌دارند ...

و ضربان قلبت را تندتر می‌کنند
دوری کنی . . .

تو به آرامی آغاز به مردن می‌کنی

اگر هنگامی که با شغلت
یا عشقت شاد نیستی
آن را عوض نکنی

اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نکنی
اگر ورای رویاها نروی
اگر به خودت اجازه ندهی
که حداقل یک بار در تمام زندگیت ورای مصلحت‌اندیشی بروی . . .




امروز زندگی را آغاز کن!
امروز مخاطره کن!
امروز کاری کن!
نگذار که به آرامی بمیری!
شادی را فراموش نکن... 



 
شعر "پابلو نرودا"

ترجمه احمد شاملو



نوشته شده در چهار شنبه 6 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 9:49 توسط امین حیدری| |

 

 
انیشتین می‌گفت : « آنچه در مغزتان می‌گذرد، جهانتان را می‌آفریند. »
استفان كاوی (از سرشناسترین چهره‌های علم موفقیت) احتمالاً با الهام از همین حرف انیشتین است كه می‌گوید:« اگر می‌خواهید در زندگی و روابط شخصی‌تان  تغییرات جزیی به وجود آورید به گرایش‌ها و رفتارتان توجه كنید؛ اما اگر دلتان می‌خواهد قدم‌های كوانتومی بردارید و تغییرات اساسی در زندگی‌تان ایجاد كنید باید نگرش‌ها و برداشت‌هایتان را عوض كنید .» 
 او حرفهایش را با یك مثال خوب و واقعی، ملموس‌تر می‌كند:« صبح یك روز تعطیل در نیویورك سوار اتوبوس شدم. تقریباً یك سوم اتوبوس پر شده بود. بیشتر مردم آرام نشسته بودند و یا سرشان به چیزی گرم بود و درمجموع فضایی سرشار از آرامش و سكوتی دلپذیر برقرار بود تا اینكه مرد میانسالی با بچه‌هایش سوار اتوبوس شد و بلافاصله فضای اتوبوس تغییر كرد. بچه‌هایش داد و بیداد راه انداختند و مدام به طرف همدیگر چیز پرتاب می‌كردند. یكی از بچه‌ها با صدای بلند گریه می‌كرد و یكی دیگر روزنامه را از دست این و آن می‌كشید و خلاصه اعصاب همه‌مان توی اتوبوس خرد شده بود. اما پدر آن بچه‌ها كه دقیقاً در صندلی جلویی من نشسته بود،  اصلاً به روی خودش نمی‌آورد و غرق در افكار خودش بود. بالاخره صبرم لبریز شد و زبان به اعتراض بازكردم كه: «آقای محترم! بچه‌هایتان واقعاً دارند همه را آزار می‌دهند. شما نمی‌خواهید جلویشان را بگیرید؟» مرد كه انگار تازه متوجه شده بود چه اتفاقی دارد می‌افتد، كمی خودش را روی صندلی جابجا كرد و گفت: بله، حق با شماست. واقعاً متاسفم. راستش ما داریم از بیمارستانی برمی‌گردیم كه همسرم، مادر همین بچه‌ها٬ نیم ساعت پیش در آنجا مرده است.. من واقعاً گیجم و نمی‌دانم باید به این بچه‌ها چه بگویم. نمی‌دانم كه خودم باید چه كار كنم و ... و بغضش تركید و اشكش سرازیر شد.»
 استفان كاوی بلافاصله پس از نقل این خاطره می‌پرسد:« صادقانه بگویید آیا اكنون این وضعیت را به طور متفاوتی نمی‌بینید؟ چرا این طور است؟ آیا دلیلی به جز این دارد كه نگرش شما نسبت به آن مرد عوض شده است؟ » و خودش ادامه می‌دهد كه:« راستش من خودم هم بلافاصله نگرشم عوض شد و دلسوزانه به آن مرد گفتم: واقعاً مرا ببخشید. نمی‌دانستم. آیا كمكی از دست من ساخته است؟ و....
 اگر چه تا همین چند لحظه پیش ناراحت بودم كه این مرد چطور می‌تواند تا این اندازه بی‌ملاحظه باشد٬ اما ناگهان با تغییر نگرشم همه چیز عوض شد و من از صمیم قلب می‌خواستم كه هر كمكی از دستم ساخته است انجام بدهم .» 
 
 حقیقت این است كه به محض تغییر برداشت٬ همه چیز ناگهان عوض می‌شود. كلید یا راه حل هر مسئله‌ای این است كه به شیشه‌های عینكی كه به چشم داریم بنگریم؛ شاید هر از گاه لازم باشد كه رنگ آنها را عوض كنیم و در واقع برداشت یا نقش خودمان را تغییر بدهیم تا بتوانیم هر وضعیتی را از دیدگاه تازه‌ای ببینیم و تفسیر كنیم . آنچه اهمیت دارد خود واقعه نیست بلكه تعبیر و تفسیر ما از آن است
 
 
 



نوشته شده در یک شنبه 3 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 19:39 توسط امین حیدری| |

سخت آشفته و غمگین بودم…
به خودم می گفتم:
بچه ها تنبل و بد اخلاقند
دست کم می گیرند
درس ومشق خود را…
باید امروز یکی را بزنم، اخم کنم
و نخندم اصلا
تا بترسند از من
و حسابی ببرند…
خط کشی آوردم،
در هوا چرخاندم...
چشم ها در پی چوب ، هرطرف می غلطید
مشق ها را بگذارید جلو، زود، معطل نکنید !
اولی کامل بود،
خوب، دومی بدخط بود
بر سرش داد زدم...
سومی می لرزید...
خوب، گیر آوردم !!!
صید در دام افتاد
و به چنگ آمد زود...
دفتر مشق حسن گم شده بود
این طرف،
آن طرف، نیمکتش را می گشت
تو کجایی بچه؟؟؟
بله آقا، اینجا
همچنان می لرزید...
” پاک تنبل شده ای بچه بد ”
" به خدا دفتر من گم شده آقا، همه شاهد هستند"
” ما نوشتیم آقا ”
باز کن دستت را...
خط کشم بالا رفت، خواستم برکف دستش بزنم
او تقلا می کرد
چون نگاهش کردم
ناله سختی کرد...
گوشه ی صورت او قرمز شد
هق هقی کرد
و سپس ساکت شد...
اما همچنان می گریید...
مثل شخصی آرام، بی خروش و ناله
ناگهان حمدالله، در کنارم خم شد
زیر یک میز،
کنار دیوار ، دفتری پیدا کرد ……
گفت : آقا ایناهاش، دفتر مشق حسن
چون نگاهش کردم، عالی و خوش خط بود
غرق در شرم و خجالت گشتم
جای آن چوب ستم، بردلم آتش زد
سرخی گونه او، به کبودی گروید …..
صبح فردا دیدم
که حسن با پدرش، و یکی مرد دگر
سوی من می آیند...
خجل و دل نگران، منتظر ماندم من
تا که حرفی بزنند
شکوه ای یا گله ای، یا که دعوا شاید
سخت در اندیشه ی آنان بودم
پدرش بعدِ سلام، گفت : لطفی بکنید، و حسن را بسپارید به ما ”
گفتمش، چی شده آقا رحمان ؟؟؟
گفت : این خنگ خدا
وقتی از مدرسه برمی گشته
به زمین افتاده بچه ی سر به هوا، یا که دعوا کرده
قصه ای ساخته است

زیر ابرو و کنارچشمش، متورم شده است
درد سختی دارد، می بریمش دکتر با اجازه آقا …….
چشمم افتاد به چشم کودک...
غرق اندوه و تاثرگشتم
منِ شرمندهT، معلم بودم
لیک آن کودک خرد و کوچک
این چنین درس بزرگی می داد
بی کتاب ودفتر ….
من چه کوچک بودم
او چه اندازه بزرگ

به پدر نیز نگفت
آنچه من از سرخشم، به سرش آوردم
عیب کار ازخود من بود و نمی دانستم
من از آن روز معلم شده ام ….
او به من به یاد آورد این کلام را...
که
به هنگامه ی خشم
نه به فکر تصمیم
نه به لب دستوری
نه کنم تنبیهی

***
یا چرا اصلا من عصبانی باشم
با محبت شاید، گرهی بگشایم
با خشونت هرگز...
هرگز...

نوشته شده در جمعه 1 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 20:37 توسط امین حیدری| |

درسی که آرتور اشي به دنیا داد

قهرمان افسانه اي تنيس ويمبلدون ‎(Arthur Ashe) آرتور اشي به خاطر خون آلوده اي كه درجريان يك عمل جراحي درسال ۱۹۸۳دريافت كرد به بيماري ايدز مبتلا شد

 
 
 

ودربسترمرگ افتاد او ازسراسر دنيا نامه هائي از طرفدارانش دريافت كرد‎.

 

يكي از طرفدارانش نوشته بود :  

 

چراخدا تورا براي چنين بيماري دردناكي انتخاب كرد؟

آرتور در پاسخش نوشت :  

دردنيا  ۵۰ ميليون كودك بازي تنيس را آغاز مي كنند

 ۵ميليون ياد مي گيرند كه چگونه تنيس بازي كنند

۵۰۰هزارنفر تنيس رادرسطح حرفه اي يادمي گيرند

۵۰هزارنفر پابه مسابقات ‏مي گذارند ۵هزارنفر سرشناس مي شوند

۵۰ نفربه مسابقات ويمبلدون راه پيدامي كنند

۴ نفربه نيمه نهائي مي رسند و دونفر به فينال

وآن هنگام كه جام قهرماني را روي دستانم گرفته بودم

هرگز نگفتم خدايا چرا من؟

وامروز هم كه ازاين بيماري رنج مي كشم هرگز نمي توانم بگويم خدايا چرا من؟


نوشته شده در جمعه 1 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 20:14 توسط امین حیدری| |

 وقتی کاری انجام نمی شه، حتما خیری توش هست

وقتی مشکل پیش بیاد ، حتما حکمتی داره

وقتی تو زندگیت ،  زمین بخوری حتماً چیزی است که باید یاد بگیری

وقتی بیمار می شی ، حتماً جلوی یک اتفاق بدتر گرفته شده

وقتی دیگران بهت بدی می کنند ، حتماً وقتشه که تو خوب بودن خودتو نشون بدی

 وقتی اتفاق بد یا مصیبتی برات پیش می  یاد ، حتماً داری امتحان پس می دی

وقتی همه ی درها به روت بسته می شه، حتماً خدا می خواد پاداش بزرگی بابت صبر
و شکیبایی بهت بده

وقتی سختی پشت سختی می یاد ،حتماً وقتشه روحت متعالی بشه

وقتی دلت تنگ می شه  حتماً  وقتشه با خدای خودت تنها باشی

--
دریافتی از دوست عزیزم
نوشته شده در چهار شنبه 16 فروردين 1391برچسب:,ساعت 20:8 توسط امین حیدری| |



پربارترین گنج ، قلبی عاشق است که با همه در آرامش است .


بیدار شو . قوی باش . کارهای زیادی هست که باید انجام بدهیم . بارهای زیادی هست که باید بر دوش بکشیم . قوی باش ، خوب بجنگ و پیروز شو .


بهترین لحظات زندگی ، اوقاتی است که احساس می کنیم عشق را به دیگران منتقل می کنیم و پیام و حضور خدا را برای دیگران قابل لمس می سازیم .


هر رنجی در خدمت تکامل است .


شادی را هیچ پیامبر و قدیسی نمیتواند به تو ارزانی دارد . تو باید خود این ثروت را کسب کنید.



مراقب باشید انچه می بخشید چون رازی در قلبتان پنهان بماند .


زمین و آسمان شاید روزی ناپدید شوند اما حقیقت یا عشق فناناپذیر است . به آنچه فناناپذیر است بپیوندید .


تنها باشید اما نه منزوی . با مردم مراوده داشته باشید و خدا را در آنها ببینید .


ما با چشم ظاهر همه چیز را قضاوت میکنیم ، اما خدا به درون مینگرد . ما اعمال ظاهری را تحسین میکنیم ، اما خدا به انگیزه های درونی مینگرد .



 


ادامه مطلب
نوشته شده در چهار شنبه 9 فروردين 1391برچسب:,ساعت 11:33 توسط امین حیدری| |
راه دوست داشتن هر چیز درک این واقعیت است که امکان دارد از دست برود :
انسان چیست ؟
شنبه: به دنیا می آید.
یکشنبه: راه می رود.
دوشنبه: عاشق می شود.
سه شنبه: شکست می خورد.
چهارشنبه: ازدواج می کند.
پنج شنبه: به بستر بیماری می افتد.
جمعه: می میرد.
فرصت های زندگی را دریابیم و بدانیم که فرصت با هم بودن چقدر محدود است ...

نوشته شده در شنبه 5 فروردين 1391برچسب:,ساعت 18:3 توسط امین حیدری| |

 

 

 

 

بر حسب اتفاق آن تخم به مزرعه ای رسید که پر از مرغ و خروس بود.مرغ و خروس ها می دانستند که باید از این تخم مراقبت کنند و بالاخره هم مرغ پیری داوطلب شد تا روی آن بنشیند و آن را گرم نگهدارد تا جوجه به دنیا بیاید.
یک روز تخم شکست و جوجه عقاب از آن بیرون آمد.جوجه عقاب مانند سایر جوجه ها پرورش یافت و طولی نکشید که جوجه عقاب باور کرد که چیزی جز یک جوجه خروس نیست. او زندگی و خانواده اش را دوست داشت اما چیزی از درون او فریاد می زد که تو بیش از این هستی. تا این که یک روز که داشت در مزرعه بازی می کرد متوجه چند عقاب شد که در آسمان اوج می گرفتند و پرواز می کردند.

 

عقاب آهی کشید و گفت: ای کاش من هم می توانستم مانند آنها پرواز کنم.
مرغ و خروس ها شروع کردند به خندیدن و گفتند: تو خروسی و یک خروس هرگز نمی تواند بپرد.
اما عقاب همچنان به خانواده واقعی اش که در آسمان پرواز می کردند خیره شده بود و در آرزوی پرواز به سر می برد.
اما هر موقع که عقاب از رویایش سخن می گفت به او می گفتند که رویای تو به حقیقت نمی پیوندد و عقاب هم کم کم باور کرد.
بعد از مدتی او دیگر به پرواز فکر نکرد و مانند یک خروس به زندگی ادامه داد و بعد از سالها زندگی خروسی، از دنیا رفت.


تو همانی که می اندیشی، هرگاه به این اندیشیدی که تو یک عقابی به دنبال رویا هایت برو و به یاوه های مرغ و خروسهای اطرافت فکر نکن.

ایمیل دریافتی از خانم شهریاری

 

نوشته شده در پنج شنبه 3 فروردين 1391برچسب:,ساعت 15:38 توسط امین حیدری| |

موقع خسته شدن به دو چیز فکر کن

 

۱ آنهایی که منتظر شکست تو هستند تا “به تو” بخندند

 

۲ آنهایی که منتظر پیروزی تو هستند تا “با تو” بخندند  . . .

 

.

حقیقت چیزی نیست که نوشته می‌شود

 

آن چیزی است که سعی می‌شود پنهان بماند . . .

.

 

گورستانها پر از افرادیست که

 

می پنداشتند چرخ دنیا بدون آنها هرگز نمی چرخد . . .

.

 

یک “امروز”  ارزشِ دو “فردا” را دارد . . .

 

(بنجامین فرانکلین)

 

 

                                         گاه پرندگان آنقدر سرگرم دانه چیدن می شوند

 

که پرواز را فراموش و آسمان را از یاد می برند

 

گاهی پرتاب سنگی کوچک یاد آور پرواز و آسمان است . . .

.

 


ادامه مطلب
نوشته شده در سه شنبه 1 فروردين 1391برچسب:,ساعت 23:43 توسط امین حیدری| |

 

قرارهای خود را تثبیت کنید.

آیا دوست شما تاریخ روزی را که با شما قرار نهار دارد به خاطر سپرده است؟ آیا تعمیر کارتان در روز مقرر در منزل شما خواهد بود؟ آیا پرواز شما به مقصد معین انجام می گیرد؟

خود را به حال حدس و گمان رها نکنید و بیکار سرگردان نمانید. یک دقیقه صرف تماس تلفنی کنید و قرار خود را یادآوری کنید و آن را تثبیت نمایید تا الغای آن سبب رنجش فراوان شما نشود.

اگر مایل نیستید به تلفن جواب ندهید.

تعطیلات طولانی داشته باشید.

خبرهای محلی را تماشا نکنید.

دوباره خلاصه برنامه را مرور کنید.

خواب نیمروزی داشته باشید.

چیزی را که واقعا نیاز ندارید، نخرید.

با مشکلات کنار بیایید.

مرگ و زندگیتان ( غم و شادیتان ) وابسته به بازارهای مالی نباشد.


ادامه مطلب
نوشته شده در جمعه 26 اسفند 1390برچسب:,ساعت 10:2 توسط امین حیدری| |

خیلی جالبه برایم

 

        بچه که بودم فکرمیکردم برای یادگیری باید برم پیش آدمای خاصی

هرچی بزرگتر شدم این نظرم تغییر کرد و گفتم

     آدم می تونه از هرکسی یادبگیره اما باید طرف مقابل رو قبول داشته باشه

بزرگتر که شدم . . .

اما حالا دیدگاهم کمی تغییر کرده . . .

آدم میتونه هرچیزی را یاد بگیره و این ربطی به طرف مقابل نداره بلکه

                 مربوط به خود آدمه که

                                         می خواهد یاد بگیره یا نه، و این خواستن است که مهم

                   خواستن سرنوشت سازه و

                                          اگر بخواهی میتونی اون چیزی رو که می خواهی یاد بگیری

مثلا من از گوآردیولا یاد گرفتم

                          آدم هرکاری رو می تونه انجام بده فقط باید تلاش کنه ونا امید نشه

بعد از مسابقه ی باسلونا و رئال مادرید که رئال دقیقه اول گل زد اما آخر بازی بارسا ۳ بر ۱ بازی رو برد از گوآردیولا پرسیدن که چطور شد که به بازی برگشتید و  این نتیجه رقم خورد که وی گفت :

آدم باید تو زندگیش انتخاب کنه

                             یا باید شجاع باشد یا شجاعتر .

یا اینکه  خردادیان به یکی از شرکت کننده ها در مسابقه گفت که

طوریباید شروع کنی که همه مجذوبت بشن ، باید طوری وارد بشی که همه ی نگاهها را به خودت جلب کنی ،

وی ادامه داد که وقتی داری می رقصی اگه حتی یکی از تماشاچی ها نگاهش رو برگرداند یا از نگاه کردن به تو خسته شد  نشون می ده که تو کارت رو خوب انجام ندادی

 این جمله  خیلی قشنگ بود آدم باید در کار وزندگیش طوری عمل کنه که بدونه ومطمئن باشه چیزی کم و کسر نگذاشته باشه

               و این رومی تونه از نگاه اطرافیان درک کنه

                                             و خودشو اصلاح کنه ، تمرین کنه  و بهتر کنه و . . . .

نوشته شده در سه شنبه 23 اسفند 1390برچسب:,ساعت 20:44 توسط امین حیدری| |

دزدی از نردبان خانه ای بالا می رفت. از شیار پنجره شنید که کودکی می پرسد:

خدا کجاست؟

صدای مادرانه ای پاسخ می دهد: خدا در جنگل است، عزیزم.

کودک می پرسید: چه کار می کند؟

مادر می گفت: دارد نردبان می سازد.

دزد از نردبان خانه پایین آمد و در سیاهی شب گم شد

سالها بعد دزدی از نردبان خانه حکیمی بالا می رفت.

از شیار پنجره شنید که کودکی می پرسید:

خدا چرا نردبان می سازد؟
╬═♥╬
╬♥═╬
╬♥═╬
╬═♥╬
╬♥═╬
╬═♥╬
╬♥═╬
╬═♥╬
حکیم از پنجره به بیرون نگاه کرد. به نردبانی که سالها پیش،
از آن پایین آمده بود و رو به کودک گفت:

برای آنکه عده ای را از آن پایین بیاورد و عده ای را بالا ببرد

====================
موفق باشی

 

نوشته شده در چهار شنبه 10 اسفند 1390برچسب:,ساعت 22:8 توسط امین حیدری| |

کلاه فروشی روزی از جنگلی می گذشت. تصمیم گرفت زیر درخت مدتی استراحت کند. لذا کلاه ها را کنار گذاشت و خوابید.

وقتی بیدار شدمتوجه شد که کلاه ها نیست . بالای سرش را نگاه کرد . تعدادی میمون را دید که کلاه ها را برداشته اند.
فکر کرد که چگونه کلاه ها را پس بگیرد. در حال فکر کردن سرش را خاراند و دید که میمون ها همین کار را کردند. او کلاه را ازسرش برداشت و دید که میمون ها هم از او تقلید کردند. به فکرش رسید... که کلاه
خود را روی زمین پرت کند. لذا این کار را کرد.

میمونها هم کلاهها را بطرف زمین پرت کردند. او همه کلاه ها را جمع کرد و روانه شهر شد.



سالهای بعد نوه او هم کلاه فروش شد.

پدر بزرگ این داستان را برای نوه اش تعریف کرد و تاکید کرد که اگر چنین وضعی برایش پیش آمد
چگونه برخورد کند. یک روز که او از همان جنگل گذشت در زیر درختی استراحت کرد و همان قضیه برایش اتفاق افتاد.
او شروع به خاراندن سرش کرد. میمون ها هم همان کار را کردند. او کلاهش
را برداشت,میمون ها هم این کار را کردند. نهایتا کلاهش را بر روی زمین
انداخت. ولی میمون ها این کار را نکردند.
 

یکی از میمون ها از درخت پایین آمد و کلاه را از روی زمین برداشت و درگوشی محکمی به او زد و گفت : فکر می کنی فقط تو پدر بزرگ داری.

 

نوشته شده در یک شنبه 7 اسفند 1390برچسب:,ساعت 18:40 توسط امین حیدری| |

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 6 صفحه بعد

کپی برداری بدون ذکر منبع غیر مجاز می باشد
www.sharghi.net & www.kafkon.com & www.naztarin.com