چرا ما تو ایران سالهاست این طوری هستیم
 
 
روزى شاه عباس به شیخ بهایى گفت: دلم مى‏خواهد ترا قاضى القضات کشور نمایم تا همانطور که معارف را نظم دادى ، دادگسترى را هم سر و سامانى بدهی ، بلکه حق مردم رعایت شود.
شیخ بهایى گفت : قربان من یک هفته مهلت مى‏خواهم تا پس از گذشت آن و اتفاقاتى که پیش خواهد آمد ، چنانچه باز هم اراده ی ملوکانه بر این نظر باقى بود دست به کار شوم و الا به همان کار فرهنگ بپردازم .
شاه عباس قبول کرد و فردا شیخ سوار بر الاغش شده و به مصلاى( محل نماز خواندن) خارج از شهر رفت و افسار الاغش را به تنه درختى بست و وضو گرفت و عصای خود را کنارى گذاشت و براى نماز ایستاد ، در این حال رهگذرى که از آنجا مى‏گذشت ، شیخ را شناخت ، پیش آمد و سلام کرد . شیخ قبل از نماز خواندن جواب سلام را داد و گفت : اى بنده ی خدا من مى‏دانم که ساعت مرگ من فرار رسیده و در حال نماز زمین مرا مى بلعد  .
تو اینجا بنشین و پس از مرگ من الاغ و عصاى مرا بردار و برو به شهر به منزل من خبر بده و بگو شیخ به زمین فرو رفت . ولیکن چون قدرت و جرات دیدن عزرائیل را ندارى چشمانت را بر هم بگذار و پس از خواندن هفتاد مرتبه قل هو الله احد مجددا چشم هایت را باز کن و آن وقت الاغ و عصاى مرا بردار و برو .
مرد با شنیدن این حرف از شیخ بهایى با ترس و لرز به روى زمین نشست و

ادامه مطلب
نوشته شده در پنج شنبه 17 فروردين 1391برچسب:,ساعت 21:14 توسط امین حیدری| |

 

 

 

 

بر حسب اتفاق آن تخم به مزرعه ای رسید که پر از مرغ و خروس بود.مرغ و خروس ها می دانستند که باید از این تخم مراقبت کنند و بالاخره هم مرغ پیری داوطلب شد تا روی آن بنشیند و آن را گرم نگهدارد تا جوجه به دنیا بیاید.
یک روز تخم شکست و جوجه عقاب از آن بیرون آمد.جوجه عقاب مانند سایر جوجه ها پرورش یافت و طولی نکشید که جوجه عقاب باور کرد که چیزی جز یک جوجه خروس نیست. او زندگی و خانواده اش را دوست داشت اما چیزی از درون او فریاد می زد که تو بیش از این هستی. تا این که یک روز که داشت در مزرعه بازی می کرد متوجه چند عقاب شد که در آسمان اوج می گرفتند و پرواز می کردند.

 

عقاب آهی کشید و گفت: ای کاش من هم می توانستم مانند آنها پرواز کنم.
مرغ و خروس ها شروع کردند به خندیدن و گفتند: تو خروسی و یک خروس هرگز نمی تواند بپرد.
اما عقاب همچنان به خانواده واقعی اش که در آسمان پرواز می کردند خیره شده بود و در آرزوی پرواز به سر می برد.
اما هر موقع که عقاب از رویایش سخن می گفت به او می گفتند که رویای تو به حقیقت نمی پیوندد و عقاب هم کم کم باور کرد.
بعد از مدتی او دیگر به پرواز فکر نکرد و مانند یک خروس به زندگی ادامه داد و بعد از سالها زندگی خروسی، از دنیا رفت.


تو همانی که می اندیشی، هرگاه به این اندیشیدی که تو یک عقابی به دنبال رویا هایت برو و به یاوه های مرغ و خروسهای اطرافت فکر نکن.

ایمیل دریافتی از خانم شهریاری

 

نوشته شده در پنج شنبه 3 فروردين 1391برچسب:,ساعت 15:38 توسط امین حیدری| |

بخشی از بیانات یک مرد بزرگ:
” من ایرانی و مسلمانم و بر علیه هرچه ایرانیت و اسلامیت را تهدید کند تا
زنده هستم مبارزه می کنم “.
” تنها گناه من و گناه بسیار بزرگ من این استکه صنعت نفت ایران را ملی
کردم و بساط استعمار و اعمال نفوذ سیاسی و اقتصادی عظیم ترین امپراطوری
جهان را از این مملکت برچیدم “.
” حیات من و مال و موجودیت من و امثال من در برابر حیات و استقلال و عظمت
و سر فرازی میلیون ها ایرانی و نسل های متوالی این ملت کوچکترین ارزشی
ندارد و از آنچه برایم پیش آمد هیچ تاسف ندارم و یقین دارم وظیفه تاریخی
خود را تا سر حد امکان انجام داده ام .عمر من و شما و هر کس چند صباحی
دیر نخواهد پائید.

 

نوشته شده در یک شنبه 28 اسفند 1390برچسب:,ساعت 14:50 توسط امین حیدری| |
با توام      
    
      ای لنگر تسکین !

                       ای تکان موجهای دل !
 
                                         ای آرامش ساحل !
با توام

       ای نور !
               ای منشور !
                        ای تمام طیف آفتابی !

                                         ای کبود ارغوانی !

                                                        ای بنفشابی !
با توام ای شور !

            ای دلشوره ی شیرین !
                                             با توام

                                                   ای شادی غمگین !
           با توام
                   ای غم !

                           ای غم مبهم !
                                           ای ...
                                                   نمیدانم !

                                هر چه هستی باش !

                                                    اما کاش ... !

                                 نه جز اینم ارزویی نیست :

       هر چه هستی باش !     
 اما .... باش 
                            

ایمیل دریافتی از یک دوست پیس پیس

نوشته شده در جمعه 26 اسفند 1390برچسب:,ساعت 12:38 توسط امین حیدری| |

واعظی پرسید از فرزند خویش

                         هیچ میدانی مسلمانی به چیست ؟

                                       صدق . بی آزاری و خدمت به خلق !

                                                                         هم عبادت است هم کلید بندگی !

گفت :

          زین معیار اندر شهر ما

                            یک مسلمان است آن هم

                                                              ارمنی است .

عبیدزاکانی

<<<پیام ارسالی از خاله فریبا>>>

نوشته شده در شنبه 20 اسفند 1390برچسب:,ساعت 22:4 توسط امین حیدری| |

دزدی از نردبان خانه ای بالا می رفت. از شیار پنجره شنید که کودکی می پرسد:

خدا کجاست؟

صدای مادرانه ای پاسخ می دهد: خدا در جنگل است، عزیزم.

کودک می پرسید: چه کار می کند؟

مادر می گفت: دارد نردبان می سازد.

دزد از نردبان خانه پایین آمد و در سیاهی شب گم شد

سالها بعد دزدی از نردبان خانه حکیمی بالا می رفت.

از شیار پنجره شنید که کودکی می پرسید:

خدا چرا نردبان می سازد؟
╬═♥╬
╬♥═╬
╬♥═╬
╬═♥╬
╬♥═╬
╬═♥╬
╬♥═╬
╬═♥╬
حکیم از پنجره به بیرون نگاه کرد. به نردبانی که سالها پیش،
از آن پایین آمده بود و رو به کودک گفت:

برای آنکه عده ای را از آن پایین بیاورد و عده ای را بالا ببرد

====================
موفق باشی

 

نوشته شده در چهار شنبه 10 اسفند 1390برچسب:,ساعت 22:8 توسط امین حیدری| |

کلاه فروشی روزی از جنگلی می گذشت. تصمیم گرفت زیر درخت مدتی استراحت کند. لذا کلاه ها را کنار گذاشت و خوابید.

وقتی بیدار شدمتوجه شد که کلاه ها نیست . بالای سرش را نگاه کرد . تعدادی میمون را دید که کلاه ها را برداشته اند.
فکر کرد که چگونه کلاه ها را پس بگیرد. در حال فکر کردن سرش را خاراند و دید که میمون ها همین کار را کردند. او کلاه را ازسرش برداشت و دید که میمون ها هم از او تقلید کردند. به فکرش رسید... که کلاه
خود را روی زمین پرت کند. لذا این کار را کرد.

میمونها هم کلاهها را بطرف زمین پرت کردند. او همه کلاه ها را جمع کرد و روانه شهر شد.



سالهای بعد نوه او هم کلاه فروش شد.

پدر بزرگ این داستان را برای نوه اش تعریف کرد و تاکید کرد که اگر چنین وضعی برایش پیش آمد
چگونه برخورد کند. یک روز که او از همان جنگل گذشت در زیر درختی استراحت کرد و همان قضیه برایش اتفاق افتاد.
او شروع به خاراندن سرش کرد. میمون ها هم همان کار را کردند. او کلاهش
را برداشت,میمون ها هم این کار را کردند. نهایتا کلاهش را بر روی زمین
انداخت. ولی میمون ها این کار را نکردند.
 

یکی از میمون ها از درخت پایین آمد و کلاه را از روی زمین برداشت و درگوشی محکمی به او زد و گفت : فکر می کنی فقط تو پدر بزرگ داری.

 

نوشته شده در یک شنبه 7 اسفند 1390برچسب:,ساعت 18:40 توسط امین حیدری| |

 

در افسانـه هـای کهن هنـدوستان حکایتی دلنشین وجود دارد که به نحو زیبایی قدرت درون انسان را بازگـو می کند . این افسانه زیبا و دلپذیر حاوی پیامی « به یاد ماندنی » است که آن را دیباچه و سرآغاز این گفتار قرار داده ایم :
« می گویند که در روزگاران دور ، آدمیان همه خلق و خو و سرشتی خدای گونه داشتند ولی از امکانات و تواناییهای خود خوب استفاده نکردند و کار به جایی رسید که برهما ، خدای خدایان ، تصمیم گرفت قدرت خدایی را از آنان باز گیرد و آن را در جایی پنهان کند که دست آنها از آن کوتاه باشد . بدین منظور ، او در جستجوی مکانی برآمد که مخفی گاهی مطمئن و دور از دسترس آدمیان باشد .
زمانی که برهما با دیگر خدایان در این مورد مشورت نمود، آنها چنین پیشنهاد کردند : بهتر است قدرت بیکران انسانها را در اعماق خاک پنهان کنیم . برهما گفت : آنجا جای مناسبی نیست زیرا که آنها ژرفای خاک را خواهند کاوید و دوباره به آن دست پیدا خواهند کرد . سپس خدایان کفتند : بهتر است نیروی یزدانی آدمیان را به اعماق اقیانوسها منتقل کنیم تا از دسترس آنها دور باشد . این بار برهما گفت : آنجا نیز مناسب نیست زیرا دیر یا زود انسان به عمق دریاها و اقیانوسها رخنه خواهد کرد و گمشده خود را خواهد یافت و آن را به روی آب خواهد آورد .
آنگاه خدایان کوچک با یکدیگر انجمن کردند و گفتند : ما نمی دانیم این نیروی عظیم را کجا باید پنهان کنیم . به نظر می رسد که در آب و خاک ، جایی پیدا نمی شود که آدمی نتواند به آن دست یابد !
در این هنگام برهما گفت : کاری که با نیروی یزدانی آدمی می کنیم این است : ما آن را در اعماق وجود خود او پنهان می کنیم ! آنجا بهترین محل برای پنهان کردن این گنج گرانبهاست و یگانه جایی است که آدمی هرگز به فکر جستجو و یافتن آن بر نخواهد آمد !!
در ادامه افسانه هندی چنین آمده است : از آن به بعد ، آدمی سراسر جهان را پیموده است ، همه چیز را جستجو کرده است ، بلندیها را درنوردیده است ، به اعماق دریاها فرو رفته است ، تا دورترین نقاط خاک نفوذ کرده است تا چیزی را به دست آورد که در ژرفای وجود خود او پنهان شده است !!!
آری ، راز قدرت در وجود خود ما است و آدمی خدای گونه است . آنها که اکسیر وجود خویش را کشف کردند به نیروی عظیم و بی کران دست یافتند و شماری دیگر که هنوز جایگاه این گنج گرانبها را نمی دانند همچنان در جستجوی یافتن آن حیران و سرگردانند . به قول لسان الغیب ، خواجه شیراز :
سالها دل طلب جام جم از ما می کرد
آنچه خود داشت ز بیگانه تمنا می کرد
حضرت علی ( ع ) می فرماید : آیا می پندارید که جسم کوچکی هستی در حالی که در درون تو جهان بزرگی نهفته است .
نوشته شده در جمعه 28 بهمن 1390برچسب:,ساعت 19:39 توسط امین حیدری| |

به نام خدا

مجله شادکامی و موفقیت

 بیا زندگی را بسازیم نه با زندگی بسازیم .

                                                                                         انچه خود داشت ز بیگانه تمنا می کرد                  

تمام دوست داشتنها با دوست داشتن خود اغاز می شود. کسی که به خود احترام می گذارد و خود را دوست دارد، می تواند به دیگران عشق بورزد و این ، یکی از بزرگترین حقایق در مورد عشق است .

پسرکوچکی در مزرعه ای دور دست زندگی می کرد. هر روز صبح، قبل از طلوع خورشید از خواب بر می خاست و تا شب به کارهای سخت روزانه مشغول می شد. هم زمان با طلوع خورشید، از نرده ها بالامی رفت تا اندکی استراحت کند. در دور دست ها خانه ای با پنجره های طلایی همواره نظرش را جلب میکرد وبا خود فکر می کرد : ((زندگی در ان خانه با وسائل شیک و مدرنی که باید داشته باشد ، چه قدر لذت بخش و عالی خواهد بود )) . باخود می گفت : ((اگر انها قادرند پنجره های خانه خود را از طلا بسازند ، پس بطور حتم ، دیگر اسباب خانه نیز بسیار عالی خواهند بود . بالاخره یک روز به انجا می روم و از نزدیک ، ان خانه را می بینم)).

یک روز پدرش گفت : (( بجای او کارها را انجام می دهد و پسر می تواند در خانه بماند )). پسر هم فرصت را مناسب دید ، غذایی برداشت و به طرف ان خانه و پنجره های طلایی ، رهسپار شد . راه ، طولانی تر از ان بود که تصورش را کرده بود . بعد از ظهر بود که به انجا رسید و با نزدیک شدن به خانه ، متوجه شد که از پنجره های طلایی هیچ خبری نیست و در عوض ، خانه ای بسیار رنگ و رو رفته با نرده هایی شکسته دید و به سمت در قدیمی رفت و ان را به صدا در اورد .

پسر بچه ای هم سن و سال خودش ، در را گشود . از او پرسید : (( ایا او خانه پنجره طلایی را دیده است ؟)) پسرک پاسخ مثبت داد و او را به سمت ایوان برد . در حالی که انجا می نشست ، نگاهی به عقب انداخت و در انتهای همان مسیری که طی کرده بود ، همزمان با غروب خورشید ،خانه خودشان را دید که با پنچره های طلایی می درخشد .

 

 

نوشته شده در سه شنبه 4 بهمن 1390برچسب:,ساعت 1:21 توسط امین حیدری| |

" كسي كه هزار سال زيست!"

دو روز مانده به پايان جهان تازه فهميد كه هيچ زندگي نكرده است. 

تقويمش پر شده بود و تنها دو روز، تنها دو روز خط نخورده باقي بود.  

پريشان شد و آشفته و عصباني نزد خدا رفت تا روزهاي بيشتري از خدا بگيرد. داد زد و بد و بيراه گفت. 

 خدا سكوت كرد .

جيغ زد و جار و جنجال راه انداخت.  خدا سكوت كرد. 

 آسمان و زمين را به هم ريخت. 

 خدا سكوت كرد. 

 به پر و پاي فرشته ‌و انسان پيچيد . خدا سكوت كرد.

كفر گفت و سجاده دور انداخت. خدا سكوت كرد.  

دلش گرفت و گريست و به سجده افتاد.

. . .


ادامه مطلب
نوشته شده در پنج شنبه 29 دی 1390برچسب:,ساعت 20:3 توسط امین حیدری| |

صفحه قبل 1 2 3 صفحه بعد

کپی برداری بدون ذکر منبع غیر مجاز می باشد
www.sharghi.net & www.kafkon.com & www.naztarin.com