برای زندگی کردن
به کسی اعتماد کن که بتواند سه چیز در تو را تشخیص دهد...
اندوه پنهان شده در لبخندت را.
عشق پنهان شده در عصبانیتت را.
معنای حقیقی سکوتت را
اگر نمی دانی ، از من بپرس.
اگر قبول نداری ، با من بحث کن.
اگر دوست نداری ، به من بگو .
اما هیچوقت در مورد من
یک طرفه به قاضی نرو.
خداوندا؛
دقیق یادم نیست آخرین بار؛
کی خود را پیدا کردم؛
اما خوب یادم هست؛
هر گاه که گم شدم؛
دستم در دست تو نبود...
آری آغاز دوست داشتن است//
گرچه پایان راه ناپیداست//
من به پایان دگر نیندیشم//
که همین دوست داشتن زیباست»
رسیده ام به حس برگی که می داند
باد از هر طرف که بیاید
سرانجامش افتادن است ...
ای کاش احساسم گلی می بود ، میریخت عطرش را به دامانت
یا مثل یک پروانه پر میزد ، رقصان به روی طاق ایوانت
.
ای کاش احساسم کبوتر بود ، بر بام قلبت آشیان میکرد
از دست تو یک دانه برمیچید ، عشقی به قلبت میهمان میکرد
.
ای کاش احساسم درختی بود ، تو در پناه سایه اش بودی
یا مثل شمعی در شبت میسوخت ، تو مست در میخانه اش بودی
.
ای کاش احساسم صدایی داشت ، از حال و روزش با تو دم میزد
مثل هزاران دانه برفی ، سرما به جان دشت غم میزد
.
ای کاش احساسم هویدا بود ، در بستر قلبم نمی آسود
یا در سیاهی دو چشمانم ، خاموش نمیگشت و نمی آلود
.
ای کاش احساسم قلم میگشت ، تا در نهایت جمله ای میشد
یعنی که “دوستت دارم”ی میگشت ، تا معنی احساس من میشد !
سلام منو یادت میاد رهگذری بودم تو باد
بیصدا میشکند کاسه ی آرزوهای این طفلکِ بیچارهِ دلم...
و چه عظیم است غم...نانِ خیال...
چه بلند است...
صدای من و تنهایی من...
و چه کوتاه نخِ حوصله ات...
و چه نزدیک نفسِ آخر من...
و خدا نزدیک است...!
تو را به جاي همه کساني که نشناخته ام دوست مي دارم.
تو را به جاي همه روزگاراني که نمي زيسته ام دوست مي دارم.
براي خاطر عطر نان گرم و برفي که آب مي شود و براي خاطر نخستين گل ها.
تو را به خاطر دوست داشتن دوست مي دارم.
تو را به جاي همه کساني که دوست نمي دارم دوست مي دارم.
دنیا
مثل ماشینی هست که ما همه قطعاتشیم.
اگر یکی از ما نباشه
این ماشین دیگه کار نمی کنه.
پس قطعا دلیلی هست که من بوجود آمدم.
کنستانتین(کیانو ریوز): «حق با توئه.
ما با توانایی انجام کارای وحشتناکی بدنیا میایم.
اما بعدن, بعضی وقتا, بعضی چیزاپیش میاد و سر بزنگاه به ما هشدار میده.»
آنجلا دادسون(ریچل وایس): «خب واقعاً آموزنده بود، اما... من به شیطان اعتقاد ندارم.»
کنستانتین: باید داشته باشی. اون به تو اعتقاد داره!
اسمان می بارد و
دل من ابری است
و چه تنهایم من
و چه اندازه دلم غمگینهمیدونین من تو زندگیم انتخاب کردمخودماگه بد شده یا خوب شده باشهراضیم به رضای حقهرچه کردم سعی می کنم از روی مهر و محبت به همه باشهاین روزامحبتکمک کردندوستی معنی نداره
امروز خیلی سخت بود
اين درحالي است كه ايشان به 13 زبان زنده دنيا اشراف كامل داشتند و از ميان اين همه نكته و ضرب المثلهاي كليه زبانها اين بيت را انتخاب نموده اند.....
در بیکرانه ی زندگی دو چیز است که افسونم میکند:
آبی آسمان که میبینم و میدانم که نیست
و خدایی که نمیبینم ومیدانم که هست
زنها به خاطر زیبا بودنشان دوست داشتنی نمیشوند،
بلکه اگر دوست داشتنی باشند، زیبا به نظر میرسند.
بچهها هرگز مادرشان را زشت نمیدانند؛
سگها اصلا به صاحبان فقیرشان پارس نمیکنند.
اسکیموها هم از سرمای آلاسکا بدشان نمیآید.
اگر کسی یا جایی را دوست داشته باشید، آنها را زیبا هم خواهید یافت.
زیرا "حس زیبا دیدن" همان عشق است
دلم
نه عشق آتشین میخواهد
نه دروغ های قشنگ...
نه سکوت تلخ شاعرانه
نه ادعاهای بزرگ
نه بزرگی های پر ادعا...
دلم یک فنجان قهوه ی داغ میخواهد
و
یک دوست که بشود با او حرف زد...!!!
بیصدا میشکند کاسه ی آرزوهای این طفلکِ بیچارهِ دلم...
و چه عظیم است غم...نانِ خیال...
چه بلند است...صدای من و تنهایی من...
و چه کوتاه نخِ حوصله ات...و چه نزدیک نفسِ آخر من...
و خدا نزدیک است...!
زندگی می کنم...
حتی اگر بهترینهایم را از دست بدهم!!!
چون این زندگی کردن است که بهترینهای دیگر را برایم میسازد.
بگذار هرچه از دست می رود ... برود!
من آن را می خواهم که به التماس آلوده نباشد...
حتی زندگی را...
"ارنستو چگووارا"
گاهی لازم است از خانه بیرون بیایی و خوب فکر کنی ببینی باز هم میخواهی به آن خانه برگردی یا نه؟
گاهی لازم است از مسجد، کلیسا بیرون بیایی و ببینی پشت سر اعتقادت چه می بینی ترس یا حقیقت؟
گاهی لازم است از ساختمان اداره بیرون بیایی، فکر کنی که چهقدر شبیه آرزوهای نوجوانیت است؟
گاهی لازم است درختی، گلی را آب بدهی، حیوانی را نوازش کنی، غذا بدهی ببینی هنوز از طبیعت چیزی در وجودت هست یا نه؟
گاهی لازم است پای کامپیوترت نباشی، گوگل و ایمیل و فلان را بیخیال شوی، با خانواده ات دور هم بنشینید ، یا گوش به درد دل رفیقت بدهی و ببینی زندگی فقط همین آهنپارهی برقی است یا نه؟
گاهی لازم است بخشی از حقوقت را بدهی به یک انسان محتاج تا ببینی در تقسیم عشق در نهایت تو برنده ای یا بازنده؟
گاهی لازم است عیسی باشی، ایوب باشی، انسان باشی ببینی میشود یا نه؟
و بالاخره گاهی لازم است از خود بیرون آمده و از فاصله ای دورتر به خودت بنگری و از خود بپرسی که سالها سپری شد تا آن شوم که اکنون هستم آیا ارزشش را داشت؟
سلام
دوستای گلم
دوست دارم
تلاش کنم این جا رو برای خودم بسازم
بعد همه رو دعوت کنم
باهم خوش بگذرونیم
پس منتظرم باشید ........................
سلام
دوستای گلم
دوست دارم
تلاش کنم این جا رو برای خودم بسازم
بعد همه رو دعوت کنم
باهم خوش بگذرونیم
پس منتظرم باشید ........................
سکوتِ من هیچ گاه نشانه ی رضایتم نبود…
من اگر راضی باشم با شادی می خندم، سکوت نمی کنم.
شاد بودن هنر است ! شاد کردن هنری والاتر ! لیک هرگز نپسندیم به خویش … که چو یک شکلک بی جان شب و روز … بی خبر از همه خندان باشیم
بی غمی عیب بزرگیست که دور از ما بادا !!
صبر کن سهراب
گفته بودی قایقی خواهم ساخت
قایقت جا دارد؟
من هم از همهمه اهل زمین دلگیرم!!
اگر عشق نبود به کدامین بهانه ای می خندیدیم و می گریستیم؟
کدام لحظه های ناب را اندیشه می کردیم؟
چگونه عبور روزهای تلخ را تاب می آوردیم؟
آری...
بی گمان پیشتر از اینها مرده بودیم اگر عشق نبود !
تنهایی یعنی :
ذهنم پر از تو و خالی از دیگران است , اما کنارم خالی از تو و پر از دیگران است !
من بودم ، تو و یک عالمه حرف
و ترازویی که سهم تو را از شعرهایم نشان می داد !
کاش بودی و می فهمیدی وقت دلتنگی ،
یک آه چقدر وزن دارد
آدمـــا از جنـــس برگـــن ...
گـاهی سبزن ،
گـاهی پاییــزن و زردن !
زمستـــونا دیــده نمیشــن ...
تابستونــا سایبونه سبـــزن ...
آدمـ ها خیــلی قشنگـــن ؛
حیـــف که هر لحظــه یه رنگـــن ...!!
برای رسیدن چه راهی بریدم
درآغاز رفتن به پایان رسیدم
دهانم شد از بوی نام تو لبریز به هر کس که گل گفتم وگل شنیدم
فرقی نمی کند .
امروز هم هر چه بودیم
همانیم....
دکتر قیصر امین پور
آورده اند روزی شیخ و مریدان در کوهستان سفر می کردندی و به ریل قطاری رسیدندی که ریزش کوه آن را بند آورده بودی.
و ناگهان صدای قطاری از دور شنیده شد. شیخ فریاد برآورد که جامه ها بدرید و آتش بزنید که این داستان را قبلن بدجوری شنیده ام.
و مریدان و شیخ در حالی که جامه ها را آتش زده و فریاد می زدند ، به سمت قطار حرکت کردندی.
مریدی گفت:" یا شیخ ! نباید انگشت مان را در سوراخی فرو ببریم؟" شیخ گفت:" نه! حیف نان! آن یک داستان دیگر است."
راننده ی قطار که از دور گروهی را لخت دید که فریاد می زنند، فکر کرد که به دزدان زمینی سومالی برخورد کرده و تخت گاز داد و قطار به سرعت به کوه خوردی و همه ی سرنشینان جان به جان آفرین مردند.
شیخ و مریدان ایستادند و شیخ رو به مریدان گفت:
" قاعدتن نباید این طور می شد!"
سپس رو به پخمه کردی و گفت:
"تو چرا لباست را در نیاوردی و آتش نزدی؟"
پخمه گفت:"آخر الان سر ظهر است!
گفتم شاید همین طوری هم ما را ببینند و نیازی نباشد