به نام خدا
مجله شادکامی و موفقیت
بیا زندگی را بسازیم نه با زندگی بسازیم .
انچه خود داشت ز بیگانه تمنا می کرد
تمام دوست داشتنها با دوست داشتن خود اغاز می شود. کسی که به خود احترام می گذارد و خود را دوست دارد، می تواند به دیگران عشق بورزد و این ، یکی از بزرگترین حقایق در مورد عشق است .
پسرکوچکی در مزرعه ای دور دست زندگی می کرد. هر روز صبح، قبل از طلوع خورشید از خواب بر می خاست و تا شب به کارهای سخت روزانه مشغول می شد. هم زمان با طلوع خورشید، از نرده ها بالامی رفت تا اندکی استراحت کند. در دور دست ها خانه ای با پنجره های طلایی همواره نظرش را جلب میکرد وبا خود فکر می کرد : ((زندگی در ان خانه با وسائل شیک و مدرنی که باید داشته باشد ، چه قدر لذت بخش و عالی خواهد بود )) . باخود می گفت : ((اگر انها قادرند پنجره های خانه خود را از طلا بسازند ، پس بطور حتم ، دیگر اسباب خانه نیز بسیار عالی خواهند بود . بالاخره یک روز به انجا می روم و از نزدیک ، ان خانه را می بینم)).
یک روز پدرش گفت : (( بجای او کارها را انجام می دهد و پسر می تواند در خانه بماند )). پسر هم فرصت را مناسب دید ، غذایی برداشت و به طرف ان خانه و پنجره های طلایی ، رهسپار شد . راه ، طولانی تر از ان بود که تصورش را کرده بود . بعد از ظهر بود که به انجا رسید و با نزدیک شدن به خانه ، متوجه شد که از پنجره های طلایی هیچ خبری نیست و در عوض ، خانه ای بسیار رنگ و رو رفته با نرده هایی شکسته دید و به سمت در قدیمی رفت و ان را به صدا در اورد .
پسر بچه ای هم سن و سال خودش ، در را گشود . از او پرسید : (( ایا او خانه پنجره طلایی را دیده است ؟)) پسرک پاسخ مثبت داد و او را به سمت ایوان برد . در حالی که انجا می نشست ، نگاهی به عقب انداخت و در انتهای همان مسیری که طی کرده بود ، همزمان با غروب خورشید ،خانه خودشان را دید که با پنچره های طلایی می درخشد .
نظرات شما عزیزان: